بایگانی مهر ۱۴۰۲ :: Germinate

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

تمام آنچه به تو نگفتم

تو درست تو زمانی که ازت کمک خواستم منو تا عمق دریای سیاه پایین کشیدی، درحالی که دستام رو به بالا و نور بود. ازت کمک خواستم و تو منو عقب کشیدی و نشستی به تماشا که من از زیر صفر دست و پا بزنم و خودمو بالا بکشم. ولی من تا وقتی زنده ام و نفس میکشم نه از تو ناامید میشم نه از خودم...

ما به امیدواری خود معتادیم...! ^^

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۳۰ مهر ۰۲

    ما مثل هم نیستیم!

    خوشبختی در عمق ذات ماست. جایی که کسی به آن دسترسی ندارد و از چیزی تاثیر نمی‌پذیرد. وقتی سعادت وابسته به عوامل بیرونی باشد، هر لحظه با از دست دادن هر کدام از این عوامل فرد می‌شکند.

    در باب حکمت زندگی

    آرتور شوپنهاور

     

    باید فکر کردن درموردت رو تموم کنم. تو بیشتر از هرچیزی تو این مدت از من انرژی گرفتی، شایدم نه، بهش که فکر می کنم خیلی ترسناک میشه. تو تمام این مدت من بزرگترین دشمن خودم بودم... توی یه استخر کوچیک نشستم و وقتی که خودم رو توی آب پایین میکشم فریاد کمک سرمیدم و از زندگی شکایت میکنم... 

    امروز وحشتناک خوب بود، یه روز پر از کیک های خوشمزه، خوردن ناهار بین کسانی که دوستشون دارم تو یه جای خوشگل، آتش روشن کردن زیر درختا و تماشای بارون، ماشین سواری با یه موزیک خوب و آروم تو هوای بارونی، چرت کوچولو روی کتاب "در نهایت هردو میمیرند"، دوباره بیرون زدن و آتش روشن کردن زیر نور ماه و چایی و کلی خندیدن تا وقتی که خسته بشیم، پوشیدن بارونی و لباس گرمی که سال پیش خریدی و یهویی الان ترند شده و... :)))) 

    امیدوارم روزای خوب موندنی بشه و منم پولدارتر بشم 

    چون بیشترین چیزی که بهش نیاز دارم پوله الان، تا چند ماه طول میکشه تا زندگیم روی روال بیفته...

    امروز برای اولین بار بعد از بحث با مامانم سعی کردم درکش کنم و بهم حس بهتری داد، فقط من نیستم که ممکنه عقده، کمبود، تروما، طرحواره، استرس، اورثینک، درد، نیاز، رفتارای خاص و یا هرچیز دیگه ای داشته باشم. بقیه هم طبق همینا رفتار می کنن... خیلی دارم خودمو اذیت می کنم در حالی که گاهی وقتا آدم فقط باید درک کنه، کنار بیاد و سعی کنه به خاطر قضاوتی که تو ذهنشه آسیب نبینه...

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۸ مهر ۰۲

    یکی از ما خواب است

    ضایع شدن وسط جمعی که برات مهمه مغرور به نظر برسی وحشتناکه

    امروز روز شلوغی بود، سرکار وحشتناک همه چی بهم ریخت، حالم بد شد و واکنش هام خطرناک بود که واقعا کارو برام سخت تر می کرد. تا رسیدم خونه فقط تونستم که ناهار بخورم و با داداشم رفتیم دنبال مبل های جدید. وقتی رسیدیم فهمیدیم کارگر ندارن و فکر کن من و داداشم چطوری همه رو بار وانت کردیم :))) فکر می کردم توانایی هام از بین رفته ولی فهمیدم آدم در موقع مورد نیاز توانش رو هم بدست میاره. پیاده کردن و چیدمانش طبق خواست مادرم هم دردسری بود خلاصه ولی خب قشنگی بعدش به زحمتش می ارزید. 

    کارمون که تموم شد با خواهری ماشینو بردیم پیش مکانیک یه نگاه بندازه، هر چی میگفتیم فلان جا مشکل داره میگفت نهههه خوبه الکی دستتو تو خرج ننداز :) تهشم فقط روغنو تعویض کرد...

    بعدشم کلی اینور اونور داشتیم و یه جا واسه فرش رفتیم و در نهایت له و ناله رسیدیم خونه...

    انقدر خسته ام که فقط خودم می دونم :)))

    متاسفانه حرکت بچگانه ای زدم و با پیج فیک دوستشو دنبال می کنم، دائم لایو و استوری از مسافرت شمالشون میذارن و کلیپ رقص پر می کنن... خوبه که بهش خوش میگذره ولی خب همین که ببینم خوبه... خیلی تاثیر داره واسه جلوگیری از خریت های احتمالی بعدی... (حالا نه که این مدت خودم همه شبا رو بیرون نبودم)

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۲۴ مهر ۰۲

    امپراطوری نشانه ها

    آدم زیاد مذهبی نیستم ولی خوب یادمه چطور اون اتفاقا تو اون چند روز افتاد، اون لحظه ای که نیمه بیهوش روی تخت افتاده بودم، توی تب وحشتناک می سوختم و نفس کشیدن برام غیر ممکن بود، دائم احساس می کردم دارم سقوط می کنم و به این فکر می کردم نکنه الان بمیرم؟ باورم نمیشد این منی که دائم در حالت نارضایتی و غر زدنم اشک ریختم و از خدا بابت اینکه بهم فرصت زندگی رو داد تشکر کردم و کاملا راضی داشتم اون مرگ رو قبول می کردم... 

    خوب یادمه چطور بهم نشون داد تو لحظه هایی که اصلا حواسم نیست چطور هوامو داره و کنارم هست... راستش من خوب دیدم اون چیزی رو که باید می‌دیدم.

    روز آخر مسافرتمون که رفتنمون موکول شد به ۱ شب با خواهری مقام های اطراف رو گشت زدیم... وقتی به مقام علی اکبر رسیدیم یه زن عرب از میان جمعیت و شلوغی خودشو بهم رسوند و خیلی اتفاقی بهم یه نوار سبز داد و به عربی گفت دعا کن و به ضریح ببند. همین کارو کردم و وقتی که توی اون کوچه تنگ و پیچ در پیچ برمیگشتیم جلوی یه مغازه چشمم به دستبندهای مهره ای افتاد ک رنگ خیلی خاصی داشتن و وسطشون یه مهره ی فیروزه بزرگتر به چشم می خورد. نتونستم در مقابل خریدنش مقاومت کنم :/ یادمه اونروز وقتی می خواستم خدافزی کنم و بریم دنبال ماشین رو به روی حرم عباس ایستادم، اشک ریختم و گفتم دوبار اومدم، اربعین اومدم و نتونستم حرمتو ببینم... درست همون موقع که بلیط افتاد واسه نصف شب متوجه پچ پچ زنهای کناری شدم: می دونستی امروز حرم ابالفضل فقط برای زنهاست؟ از خوشحالی سر از پا نشناختیم و کل بعد از ظهر رو تو حرم عباس بودیم بدون هیچ شلوغی... اونروز اون دستبند مهره ای دستم بود، با ضریح متبرک شد و برام یه نشونه شد که خدا هست و حواسش به منم هست مخصوصا وقتی که تنهاتر از همیشه به نظر میرسم...

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۱ مهر ۰۲

    روزهای در راه

    شاید قبلا، خیلی سال پیش، من آدم بهتری بودم یا شاید کلا این شخصیت منه:/ کنار اومدن با خودت و بازسازی سخت ترین کاریه که تو زندگی‌از پسش برنمیام

    تصمیم داشتم باشگاه رو ادامه بدم که واقعا توان جسمیش رو ندارم، چطور برگردم به توان سابقم؟ کلی دارم مکمل می خورم و پروتئین مصرف می کنم... اما انگار نه انگار ولی خب پیاده روی رو امتحان کردم و حالمو خیلی خوب کرد احتمالا از ماه جدید شروع کنم 

    کارم تو همونجای نزدیک رو دارم ادامه میدم، کار راحته ولی خب درگیری های اولیه ی خودشو داره و من هنوز مطمئن نیستم، چن تا کار خوب هم پیشنهاد شده که اگه بیکار بودم با سر میرفتم ولی الان صبر میکنم

    یه تایمی رو دوران خوش و خیلی دوست دارم و این حرفا بودیم و خب چون توان خوب بودن نداریم و رابطه صرفا از سروابستگی ادامه داره قطعا دوباره دچار آشفتگی شدیم... دوبار پشت سر هم سر مسئله بیخودی قهر کرد و غیب شد که این دفعه از همه جا بلاکش کردم و امیدوارم دیگه از بلاک درنیارم این بشرو... لطفا... لطفااااااا

    امروز دو ساعت اضافه سرکار موندم و سعی کردم سرم رو گرم کنم حسابی، وقتی برگشتم ناهار ماهی داشتیم و خب قبل از اینکه بتونم یه خوراکی گرم پیدا کنم و بعدش بزنم خوابم برد تا ده شب... کل این هفته هرشب با رفیقام بودم، همین امشبو تنهام... کاش فردا ظهر با بجه های دوران مدرسه قرارمون اوکی بشه و نرم خونه... فکر‌ خرجای این ماهم و بدهیای سنگینم و کارهای عقب موندم اذیتم می کنه...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲

    هیاهوی زمان

    اینکه دنبال یه عنوان خوب بگردی باعث میشه به خیلی چیزا دقت کنی و این برام جالبه :)

    همچنان اون کاری که گفتم رو دارم ادامه میدم و نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد، ولی خب قطعا بلای بدی نیست چون من سنگامو وا کندم و اگه همه چی خوب پیش بره یه کار خوب با حقوق مناسب میشه...

    راستش درگیر شدن برای کار دیگه خستم کرده و از بقیه جنبه های زندگیم موندم، همه چی هی به بعد مشخص شدن وضعیت کاری موکول میشد که دیگه حوصله شو ندارم و از هفته بعد روتینمو می چینم، اگه کار هم به مشکل خورد به درک... چیکار کنم دیگه:/

    تازگیا خیلیییی سرم تو گوشیه و یجورایی معتاد شدم، اینستا و تلگرام و پینترست دارن منو غرق می کنن :) 

    فکر می کنم یمقدار مودی هستم:/ دلم همه چیزو با هم می خواد، هم می خوام بخوابم هم بیرون برم هم می خوام تنها باشم هم تو جمع هم می خوام اخلاقم خوب باشه هم سگی باشم هم می خوام موهام نچرال باشه هم فکر اینکه چتریامو رنگ فانتزی بزنم دیوونم می کنه کلا تو یه حالت نمیدونم‌می خوام چه غلطی بکنمی هستم و همین باعث میشه که بعد ۲۵ سال ندونم واقعا چی دوست دارم... من حتی نمیدونم رنگ مورد علاقم یا غذای مورد علاقم چیه... خیلی دیگه دارکه... بی هویتی رنجم میده و بی قرارم میکنه...

    پریشب مامانم خونه نبود و طی یک عملیات انتحاری ساعت ده و نیم شب باهاش رفتم بیرون و یک و نیم برگشتم خونه :) دوست داشت شب پیشش بمونم ولی می ترسیدم بابام بیدار بشه نصف شبو جای خالیم رو ببینه :)))) آخراش ذوق می کرد می گفت تا حالا این موقع شبتو ندیدم =_= همیشه اول شب و شلوغیا همو میدیدیم و این ترکیب دور دور با سرعت بالا و موزیک و هوای خنک پاییزی بسی روح افزا بود...

    دلم کلی لباس می خواد و وقتی به قسط وامم و خرجای پیش رو نگا می کنم نهایتا بتونم تو سیو اینستا نگهشون دارم... 

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۲ مهر ۰۲

    روح دفن شده

    برنامه ها توی سرم زیاد بود، می خواستم هرروز پست بگذارم، تلاشمو بیشتر کنم، روتین بسازم، اهداف و برنامه ها رو تیک بزنم و... در نهایت این منم که همچنان مریضه... :(

    عفونت از بدنم بیرون نمیره و یک هفته ای میشه که زده به سیستم گوارشیم و داره دهنم رو سرویس می کنه. دائم سرگیجه و ضعف رو دارم و روز به روز سرفه هام بدتر میشه، بدنم تو این مدت تموم عضلاتشو از دست داده و از من یه تیکه پنبه نرم و لخت مونده...

    دیروز و امروز رفتم سر یه کار مزخرف و وقتی زنگ زدم بگم دیگه نمیام جوابمو ندادن:/ میدونی اشتباه من اینه که واسه معرفی خودم‌ از حجم کارهای قبلیم میگم و طرف میگه خب اینکه براش راحته می تونه کار چند نفرو انجام بده و ساعت کاری بالا داشته باشه پس منم بزنم دهنشو سرویس کنم و من همچنان بیکار حساب میشم با یه جیب خالی. پسر واقعا هیچ پولی برام نمونده...

    در این حد ضعیف شدم که وقتی رفتم پیشش تو راه تب کردم و این تب تا سه روز ادامه داشت :) هی میگفت من تو رو مریض کردم و من مقاومت می کردم آخه بنده خدا فقط یکم لش و بیحال بود :/ اینطوری شد که یه روز کامل زیر سرم بودم تا یکم بهتر بشم...

    اضطراب مزمن خیلی بدی دارم و این خیلی خطرناکه چون باعث میشه هر کاری بخوام بکنم مغز و بدنم قفل کنه...

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۹ مهر ۰۲
    پیوندهای روزانه