بایگانی بهمن ۱۳۹۹ :: Germinate

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

از چشمم افتادی

دیگه تمومه، این رابطه داره نفسای آخرشو می کشه. حالم از زندگیم به هم می خوره. خیلی سرفه می کنم و دائم دلپیچه دارم. دیروز عصر خواهر و مادرش رو فرستاده بود خونمون دعوا، چرا به خودم این حرفا رو نزده بود. 

دیگه نمی خوام ببینمش. دیروز اصلا زنگ نزده امیدوارم هیچوقت هم زنگ نزنه... 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    بی قراری

    کل دیشبو از شدت عطسه اصلا نخوابیدم. واسه همین صبح دیر بیدار شدم. وقتی بلند شدم احساس کردم حالم رو به بهبودی میره. هوا گرم بود و لذت بخش... 
    چند دقیقه بیشتر از بیداریم نگذشته بود که زنگ زد. همینطور که داشت حرف می زد خدافزی کردم و قطع کردم حسابی خورد تو ذوقش. رفتم توی حال نشستم روی مبلی که آفتاب مستقیم بهش میخورد. زنگ زدم به خواهری و یکم حرف زدیم. قطع که کردم دیدم حیفه واقعا تو این روز خوب تو خونه بمونم. زنگ زدم به نوید، توی باغ بود... بهش گفتم حوصلم سررفته‌. 
    اومد دنبالم و رفتیم ناژوون، شلوغ نبود زیاد. درحال گشت و گذار بودیم که برادرش رو دیدیم که با زن و بچش نشسته بودند. رفتیم کنارشون و یکم حرف زدیم و با هم رفتیم میدون اسب سواری. دخترشون می خواست یکم سواری کنه ولی سه دور بیشتر نرفت چون کمرش درد گرفت. 
    اونها از ما جدا شدند و ما باز هم گشتیم. بعد هم رفتیم شیرموز پسته خوردیم و رفتیم سمت خونه. یکم سرد بودم. گفت اینطوری نباش، لجباز میشم و منم باهات مثل خودت رفتار می کنما... اصلا از این حرفش حس خاصی بهم دست نداد، این رابطه دیگه واسم ارزش سابق رو نداره، خیلی زود به آخرش رسیدم. 
    می خواست بریم خونشون ولی نرفتم،‌ منو گذاشت خونه تا بره باغ. نمی تونستم خونه رو تحمل کنم. یکم سر خوردم رو گرم کردم، یکم با خواهری تلفنی حرف زدم، تو اتاقم کلی جیغ زدم و انقدر بیقراری کردم تا شب بهش پیام دادم. چندبار زنگ و کشمکش داشتیم تا اومد دنبالم و رفتیم بیرون. رفتیم جوجه خوردیم و بعدش یه تایم طولانی تو خیابونا چرخیدیم. دلم داشت از تو سینه درمیومد، توی معدم آشوب بود، مغزم حالتی مثل حادثه چرنوبیل داشت و زبونم دائم وول می خورد و دائم حرف میزدم. 
    فکر میکردم می تونم فراموش کنم ولی به شدت کینه ایم، تموم حرف ها رو رفتارها زخم شده بود روی قلبم. نتونستم تحمل کنم و صبور باشم. متاسفم که نمیتونم آدم خوبی باشم و بمونم...
    بعد کلی اینور اونور بالاخره خسته شدم و رفتیم خونشون. وقتی وارد شدم همه اونجا بودن. نشستم یه گوشه دور از همه. سرم گیج و منگ بود و زیاد چیزی متوجه نمیشدم، با اینکه گلوم خشک بود چاییمو نخوردم. یکم بعدش که خواهرش رفت پاشدم و نشستم کنارش و گفتم پاشو بریم. بلند شد منو رسوند خونه. دلم نمی خواست وارد خونه بشم... همون دم در کلی وقت وایسادم و اونم دلش نمیومد اینطوری ولم کنه. بالاخره طاقتش تموم شد اومد منو کشوند توی خونه، در رو بست و رفت. 
    یه لیوان چای ماسالایی که امشب خریده بودم رو درست کردم و چسبیدم به شوفاژ تا لرز بدنم کمتر بشه... چرا دلم آروم نمیگیره؟ چرا نمی تونم به آرامش برسم؟ چرا همیشه انقدر بلاتکلیفم؟ 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۲۳ بهمن ۹۹

    انفجار حوصله در فصل سرماخوردگی

    هیچ کاری نکردم، دیروز که از بدن درد داشتم میمردم کل شبو، نوید اومد دنبالم و رفتیم دکتر. کنارش معذب بودم، یه لحظه یاد حال و هوای عقدمون افتادم، از ته دل آرزو کردم به اون زمان برگردم و...

    خیلی طول کشید تا نوبتمون بشه. دکتر خیلی باحالی بود و سه تا آمپول بهم داد. دوتاش رو همون شب زدم. سعی کرد با شوخی حال بدم رو بهتر کنه ولی اون کاری که کرد شوخی نبود تمسخر بود، حالمو بدتر کرد. باهم شیرموز خوردیم و برگشتم خونه و فقط خوابیدم. 

    امروز بدن دردم خوبه ولی سرفه و عطسه م بیشتر شده. صبح پدرشوهرم زنگ زد و احوالم رو پرسید. ظهر با بابا رفتم آمپول سوم رو هم زدم. پنی سیلین خیلی درد داره. وقتی برگشتم خونه بهم زنگ زد. گفت چرا نگفتی خودم ببرمت تو دلم گفتم اولا اگه دوست داشتی بیای دنبالم زودتر زنگ میزدی نه حالا که داری میری سرکار دوما دوست نداشتم باهات بیام، به خودش نگفتم که...

    حوصلم سررفته. اول شب که زنگ زد سعی کردم خوب باشم ولی نشد. زود قطع کردم و فکر کنم ناراحت شد، مهم نیست... دوست ندارم که کل روز بهش فکر کنم و درگیرش باشم ولی نمیشه... پسفردا اولین تولدشه که با همیم و من مریضم... چه مزخرف...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

    از این به بعد هرروز واست می نویسم

    می خوام از جمعه بگم که با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. نوید بود... بهش گفتم می خوام زمینی که نشونم داد رو دوباره ببینم. قبول کرد و یکم بعد اومد دنبالم. وقتی رسیدیم اونجا دیدم دوازده ظهره ولی اصلا جایی که قراره حیاط بشه آفتاب نداره. گفتم اینجا رو نمی خوام. گفت من خریدمش... کل کرک و پرم ریخت... از عصبانیت پشت سر هم حرف می زدم. من این زمینو نمی خواستم. این خونه آینده رو دوست نداشتم. 
    همینطور که داشتم تند تند میگفتم، یهو سرم داد زد و گفت حرف نزن. دیگه هیچی نگفتم... وقتی رسیدیم خونشون با من قهر کرد و با بداخلاقی یه گوشه نشست. اصلا نمی خواستم بریم خونشون...
    چند دقیقه بعد پدرش اومد خونه، نشست جلوم و باهم حرف زدیم. گفت تو اون منطقه ای که تو می خوای زمین بهتر از این گیرم نیومده و اگه هم باشه پولم نمی رسه. الان من اینو می سازم بعد اگه خواستین جا به جا بشین. نوید هم شروع کرد جلوی مامان باباش به من توپیدن که اصلا باید بری اجاره نشینی و از خونه داداشت که بهتره و چیزای دیگه. از این رفتارش خیلی ناراحت شدم. آدم وقتی همسرش رو به روش وایسه دیگه از بقیه چه انتظاری میره... گفتم هرکار دوست دارین بکنین...
    تا دید من چیزی نمی گم اخلاقش خوب شد و شروع کرد به خندیدن. سرما خورده بود و ماسک زده بود که من مریض نشم... 
    ناهار خوردیم و باهم رفتیم توی اتاقش. دلش طاقت نیاورد و بعد از یکهفته منو بغل کرد و بوسید. گفت مریض میشی ولی نشدم... 
    یکم که موندیم گفت دلم هوس معجون کرده. رفتیم بیرون با هم خوردیم و یکی هم واسه مامانش گرفتیم و بردیم خونشون. گفت بریم یه دوری بزنیم و رفتیم ناژوون. حسابی شلوغ بود. داشتیم دور میزدیم و حرف میزدیم و آدما رو نگاه می کردیم. 
    چندتا جوونو دیدم که سیگار دستشون بود و داشتند یه کارایی می کردند. دیدم نوید هم نگاهشون میکنه گفتم انگار سیگاریه. گفت عاره مشخصه. گفتم از کجا میدونی گفت نخوردم نون گندم دیدم به دست مردم... گفتم سیگاری نه ولی سیگار رو می کشی، من می دونم گاهی وقتا لباس هات بوی سیگار میده... می خواستم از زیر زبونش بکشم، می دونستم وقتی ازش سوالی بپرسم طاقت نمیاره و دروغ نمی گه. چندبار سوال پیچش کردم که خودش لو داد سیگار هم میکشه وقتایی که با رفیقاشه. احساس کردم دنیا روی سرم آوار شده. واقعا انتظار این یکیو دیگه نداشتم...
    سکوت کردم و وقتی ازم پرسید چرا ساکتم گفتم ناراحتم از اینکه سیگار می کشه. این که با کارهاش اذیتم میکنه. اینکه همش باید نگرانش باشم. داشتم ادامه میدادم که سرم داد کشید و گفت اشتباهش اینه که به من راست میگه. می گفت من همیشه بهش گیر میدم، گفت میدونه از ازدواجم باهاش پشیمونم. کلی حرف زد و تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که تموم اینا واسه اینه که دهن منو ببندی... روش جدیدش بود، تا حرفی میزدم شروع میکرد به داد زدن تا وقتی که من ساکت بشم. سعی کردم آروم بمونم و باهاش صحبت کنم ولی نتیجه ای نداشت. گفتم منو برسون خونه ولی به حرفم گوش نکرد، گفت هنوز حرف دارم باهات. رفتیم خونشون و منو برد تو اتاقش. فهمیدم دوباره روشش رو تغییر داده، سعی کرد خودشو معصوم و مهربون جلوه بده. با ناراحتی میگفت من اونو نمی خوام و از این مدل حرفا. بهش گفتم دوستش دارم ولی ازش میخوام از رفیق بازی های بیش از حدش دست برداره. گفت نمی خواد و نمی تونه... نمی دونم چندبار دیگه باید اینو بگه تا ازش ناامید بشم... چرا هنوز ته قلبم نمی خواد از این مرد دست بکشه؟ نمی دونم... سعی کردم خوب بمونم... ته مونده ی علاقه ام رو براش خرج کردم. مادرش شیر برنج درست کرده بود. دلم نمی خواست.
    رفتیم دکتر و دوتا آمپول زد و چن تا دارو گرفت، سرراه هم واسم اسنک گرفت و رفتیم خونشون. می دونستم درست نبود ولی نشستم جلوشون و با لذت اسنک رو خوردم. 
    بعدش تلفنش زنگ خورد و احضار شد به همون جایی که ازش متنفرم و تمام مشکلاتم از اونجاست، باغ... جایی که همسر من باید هرروز بیشتر وقت بیکاریش رو اونجا بگذرونه که پاتوق یه عالمه پسر علاف و نابابه... خیلی قشنگ پاشو گذاشت رو تموم حرفام و گفت پاشو بریم. رفتم خونه... انقدر خسته بودم که فقط تونستم بخوابم... 
    شنبه مامانم نمونه برداری از روده داشت. خیلی درگیر بودم و وقتی نوید زنگ زد باهاش بد حرف زدم...
    دیشب ساعت ۲ تا ۶ خوابیدم و وقتی بیدار شدم نشستم بارون رو نگاه کردم. ساعت نه بود که رفتم نمونه مادرم رو دادم به آزمایشگاه، بعد هم رفتم کادوی تولدش رو خریدم، یه ساعت خیلی شیک... دلم نمیومد پولایی که یه ذره یه ذره جمع کردم اینطوری یهویی از دست بدم... نزدیک خونه بودم که نوید زنگ زد و با اصرار اومد دنبالم، از دیشب ناراحت بود، منم مادرم رو بهونه کردم و گفتم عصبی بودم. بازم باهاش سرد بودم و خودش متوجه شد. از صبح گلو درد داشتم و بدنم درد می کرد. وقتی رسیدم خونه غذا خوردم و خوابیدم. با صدای اذان بیدار شدم، حالم خیلی بد بود. شدید سرما خوردم. همون موقع نوید زنگ زد، خیلی اصرار کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم، اونم داروهاش رو با کلی میوه و آبمیوه واسم آورد. هی میگفت بگو دوستم داری ولی جواب ندادم. انقدر گفت تا وقتی که گفتم باشه خب، دوستت دارم. گفت دوستت دارمی که به زور گرفته بشه بهم نمی چسبه. یکم سر به سرش گذاشتم و رفت... خیلی حالم بده. نکنه مامانمم مریض بشه. باید مواظب باشم. شب بخیر

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۹ بهمن ۹۹

    دوباره می نویسم

    نمی دونم چی شد که از وبلاگ قبلی دست کشیدم. اون زمان توی یه دنیای دیگه بودم، با خود واقعیم خیلی تفاوت داشتم. فکر می کردم دیگه زندگیم به نقطه ی اوجش رسیده و نیازی به نوشتن ندارم. فکر می کردم از خیلی چیزها بی نیازم. گذشت تا زمانی که دوباره اتفاقات بد شروع شد. سعی کردم جلوشون رو بگیرم ولی نتونستم. دوباره نیاز پیدا کردم به وبلاگ ولی اشتباهم این بود که سعی کردم حرف بزنم. 

    با خونوادم حرف زدم، با همسرم حرف زدم، با آدم های گذرای زندگیم حرف زدم... اما هیچوقت از این حرف زدنا آروم نگرفتم، با اینکه اتفاق بدی نیفتاد ولی فکر می کنم بیفته... همش نگرانم که این دهن باز کردنا یه جایی منو به خطر بندازه. می ترسم که این حرفها دهن به دهن بچرخه... دیگه کسی رو قابل اعتماد ندونستم ولی باز هم کلی حرف توی دلم قلمبه شده بود... تصمیم گرفتم بیام سراغ وبلاگ ولی نه اون وبلاگ قبلی رو دارم نه اون دوستای مجازی که کنارم بودن. احساس تنهایی می کنم ولی همین وبلاگ غریب واسم کافیه... از این به بعد اینجا می نویسم و با کسی حرف نمی زنم. 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹
    پیوندهای روزانه