بایگانی خرداد ۱۴۰۰ :: Germinate

۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

Devil's ivy

امروز تا لنگ ظهر خوابیدم. تا بیدار شدم دست بکار شدم، واسه ناهار ماکارونی درست کردم، ظرف شستم و با مادرم نشستیم پای بساط آلبالو ها. هسته هاشو گرفتیم تا آماده بشن واسه مربا و شربت... تا عصر دستمون بند بود. فقط رسیدم یه قسمت از سریال رو ببینم و کارهامو بکنم بریم پیاده روی، دیروز نرفتم و بعد چند روز اولین بارم بود ولی خب کاش نمی رفتم... درد برگشت و عملا وسط خیابون از درد دولا شدم...

بعدشم اومدیم خونه و خواهری اینا موندن، هنوزم هستن. 

اصلا نتونستم نقاشی تمرین کنم... چقدر بد :( 

یه جایی زنگ زدم واسه کار گفت از ساعت چهار تا هفت بعد از ظهر می تونم منشی یه وکیل باشم، تقریبا دو سه تا کوچه انورتره، به شدت مشتاق بود و استقبال کرد... تعجب کردم آخرشم معلوم شد می خواد ماهی ۵۰۰ بده :/ چرااااا... چه فکری کرده با خودش؟! مردم نوکرشن؟ عاااح بیخیال...

عنوان اسم یه گیاهه، توی ایستگاه راه پله پیدا کردم و آوردمش تو اتاق... یادم اومد نوید آورده بود واسه مامانم. ولی خب دلیل نشد برگردونمش... یه چیزیه بین پوتوس و برگ انجیری انگار پیوندش زدن ولی خیلی خوشگله... می ذارمش پایین اپن آشپزخونه بمونه... عنوان هام خیلی پخش و پلا و چرت به نظر می رسه ولی همشون دلیل داره و ربط داره به روزم... عاممم فعلا

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰

    رویای واقعی

                       

     

    امروز حدودای ۹ بیدار شدم، یه دوش گرفتم و حسابی سرحال شدم. حالم خوبه ولی هنوز احتیاط می کنم، ظهر خواهرم با یه عالمه زردآلو رسید خونمون و بچه کوچیکه موندگار شد. نمی دونم چرا ولی با بچه کوچیکه که پسره و شیطون و چهار سالشه بیشتر از بچه بزرگه که دختره و به شدت آروم و هشت سالشه راه میام، همیشه هم با همدیگه تفاهم داریم. وقتی رسید حسابی کثیف بود، دستو صورتشو شستم، ناخن های دست و پاش رو هم کوتاه کردم و وقتی از تمیز بودنش مطمئن شدم ولش کردم. یه کاغذ و مداد دستش دادم و نشوندمش کنار خودم، فیلم های یوتیوب رو نگاه کردم و همزمان تمرین می کردم. چند صفحه ای کشیدم...

    خسته که شدم رفتیم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدیم، از اینستا زنگ زدم به خواهری و از اینکه بچه نبود و یکم راحتی و آزادی داشت خوشحال بود... بچه م مظلوم :( تا قطع کردم و وقتی داشتم چرخ می زدم تو اینترنت، کنارم خوابش برد. مامان و بابام افتاده بودن به جون ایستگاه راه پله و داشتند مرتبش می کردند، ازش به عنوان انباری استفاده می کنیم. منم ظرفها رو شستم و لباس شستم و دوباره نشستم پای تمرین، آخریش هم این شد که عکسشو گراشتم، نسبت به اولین شکلی کشیدم این خیلی منو راضی کرد ولی هنوز قلقش دستم نیومده...

    عنوانو بچه انتخاب کرد، تو کل این تایمم آویزونم بود، خیلی شیطون و چندشه ولی عاشقشم :) احتمالا یکم دیگه خواهری بیاد بریم پیاده روی... فعلا

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۳۰ خرداد ۰۰

    ذوق

    سومین روز درد و اضافه شدن ضعف، آممم درد خیلی کمه ولی خیلی ضعیف شدم... کل روز لم داده بودم، بعد از ظهر خواهری زنگ زد بیا بریم آرایشگاه که گفتم توان ندارم، "ک" پیام داد که برم خونشون و تو درآوردن هسته آلبالو کمکش کنم ولی واقعا نتونستم برم... عصر حوصلم به شدت سررفت، مامانمو راضی کردم باهم بریم بیرون، چرا تنها نرفتم؟ نمی دونم... 

    می خواست لیوان بخره که مغازه ش بسته بود، منم به جاش بردمش مغازه لوازم التحریر و واسه خودم خرید کردم :/

                        

     

    بعد هم رفتم واسه خودم یکم خوراکی خریدم و رفتیم خونه... لذت خریدن این وسیله ها در حد خرید یه ست لباس گرون قیمت بود واسم... تا رسیدم خونه لباس عوض کردم و حصیر توی حیاط پهن کردم و دفتر رو افتتاح کردم...

                     

     

    تا به خودم اومدم دیدم شب شده و هوا تاریک، اون شش ضلعی ها رو بدون نور کشیدم عملا... کار خاصی نیست ولی به عنوان اولین صفحه دوست داشتم، الان فهمیدم که دوست دارم روی نحوه کشیدن گلها و صورت آدمها کار کنم، چندتایی ویدیو از یوتیوب گرفتم. تنها مشکلم نبود وسایل بود، اون دوتا طرح رو با یه ته مداد دو سانتی که مال جعبه مداد رنگی خواهرزاده م بود کشیدم... چقدر با مداد اتود طرح کشیدن راحت تره، ولی پاک کنم اصلا خوب نبود، صفحه رو خراب می کرد. 

    آممم بسه دیگه... تا فردا...

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۲۹ خرداد ۰۰

    آینه ی قدی

                      

     

    خب اینم از دومین تجربه که خیلی خراب کاری کردم، دوست دارم یاد بگیرم چطور چهره رو تو حالت های مختلف بکشم، از طرفی فقط یه تفریحه...

    روز دوم از درد، خیلی بهترم، قبلا حتی وقتی دراز میکشیدم هم درد داشتم ولی الان تا فشار نیارم به خودم خوبم، فقط بدنم منقبضه... 

    امروز هیچ کاری نکردم و خوشحالم :| برای اولین بار از وقت تلف کردن پشیمون نیستم... دیروز رفتم توی حیاط و یه کتاب خیلی قدیمی خوندم که درمورد مردی پولدار بود که عاشق یه دختر فقیر میشه ولی فردا خواستگاریش می فهمه زنش که فکر می کرد مرده هنوز زنده ست و به معشوقش دروغ میگه که اسکلش کرده تا الان، دختره هم ازش متنفر میشه. از طرفی یهو بابای دختره که تو بچگی ولش کرده برمیگرده با یه عالمه پول. دختره پولدار می شه و میره انتقام بگیره که حقیقت رو میفهمه. دقیقا همون شب زن قبلی مرده میمیره و اونا به هم میرسن... نمی دونم چرا ولی با اینکه خیلی اتفاقات مسخره بود ازش لذت بردم و ۳۲۰ صفحه رو توی سه چهار ساعت تموم کردم. امروز هم رمان انجمن شاعران مرده رو دانلود کردم... برم سراغش... آممم فعلا

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۸ خرداد ۰۰

    سیاه چاله

    از دیروز تا حالا دردهای خیلی بدی رو دارم تجربه می کنم، وقتی رفتیم پیاده روی دوباره پاهام درد گرفت و بعدش تقریبا از کمر به پایین نابود شدم، فقط می تونم بخوابم :/ بدنم به شدت ضعیف شده و پای چشمام گود رفته :| می تونه ارتباطی با ذهن مریضم داشته باشه؟ از خوردن مسکن و هر نوع قرص دیگه ای متنفرم...

    آممم مغزم کار نمی کنه... امروز تا لنگ ظهر خوابیدم و بقیشم تو تخت بودم، سعی می کنم با ریلکس کردن درد رو از بین ببرم... این دیگه چی بود این وسط...

  • ۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰

    قارچ سنگی

    صبح زود بیدار شدم و تا ظهر یکسره تو خونه راه رفتم. برعکس چیزی که به نظر میرسه کار کردن بهتر از خوردن و خوابیدنه... بالاخره دارم ساعت نه بیدار می شم، احساس می کنم روزهام کش اومده و به این راحتیا تموم نمی شه...

    دیروز یه اپ یوگا دانلود کردم و دارم تمریناتشو انجام میدم، نمی دونم من خیلی تنبلم یا واقعا یوگا می تونه آدمو خسته کنه و ضربان قلبشو ببره بالا :/ تازه بعدشم رفتم پیاده روی که حسابی خسته شدم. یکی دو قسمت از لوسیفر رو دیدم و خوابیدم... دیشب توجه کردم چقدر یه ژل شستشوی ساده می تونه پوستمو روشن و بدون جوش بکنه، مدتیه استفاده می کنم و قبلش شامپو بچه یا صابون مخصوص جوش به صورتم می زدم ولی خب پوستمو خشک می کرد و بدتر می شد...

    توی یه سایت تست طرحواره های زندگی رو انجام دادم و تقریبا اکثرشون رو دچار بودم :| کرک و پرم ریخت... دقیق نمی دونم ولی به تازگی خیلی اینجور چیزا باب شده که طبق نظریه یونگ تو بچگی برحسب رفتار پدر مادر یا اتفاقات ممکنه یه سری محرومیت ها و سرکوب ها یا چیزای دیگه پیش بیاد که تو بزرگسالی با رفتارهای بد خودشو نشون بده، مثل کسی که دنبال جلب توجهه یا زیاد از خودگذشتگی می کنه یا سلطه طلبه و... هم وحشت زدم کرد هم به این فکر می کنم که قرار نیست هر چی هر کی میگه درست باشه :| راه درمانش این بود که بشینی گذشته ت رو شخم بزنی و تموم اون حسای بدت رو علتشو پیدا کنی، کودک درونتو درمان کنی و بعد هم رفتارهای بدتو شناسایی کنی و دیگه انجامش ندی :| ‌ناااایس... نظر شما چیه؟

    یهویی متوجه شدم جدیدا دارم با نشخوارهام حرف می زنم، یعنی وقتی مغزم شروع می کنه به چرت و پرتای منفی، به جای متوقف کردن، یه دختر آروم گذاشتم جلوش و میگه: "خب چرا این فکرو می کنی؟ چطور می تونم دیگه اینطور که تو میگی نباشم؟" اممم خیلی خسته ام دائم دارم با درون و بیرونم سرکله می زنم، کاش حداقل درون آرومی داشتم...

    قارچ سنگی هم یه عروسکه که تو ۸ سالگی با خمیر ساختمش، خیلی خوشکل می شینه لبه طبقه بالای کمدم و پاهاشو آویزون می کنه... روز خوش...

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۰۰

    سوسک بالدار

    امروز خیلی ناراحت و عصبی بودم، خیلی تلاش کردم که گند نزنم و موفق بودم. بعد از ظهر هم مادرم یه بحث خیلی مزخرف و روی مخ رو شروع کرد که با بدخلقی جواب دادم :/

    داستان اینه که سر قضیه زنداداشم همه چی افتاد گردن من و خواهری هم با یه جمله ی این الان عصبیه ماله کشید روش و عملا منو با خاک یکسان کرد، این هم آخر عاقبت دخالت و تلاش برای درست کردن، کم کم داره باورم میشه همه با من مشکل دارن... باور کنین... امشب توی باغ بودیم، زنداداشم هم بود، سرمو کردم تو گوشی و داشتم قسمت جدید می خواهم زنده بمانم رو نگاه می کردم که مامانم کلی درباره این که دائم سرم تو گوشیه غر زد. گوشیو خاموش کردم و بچه خواهرم و بچه داداشم اومدن کنارم و داشتم تئوری بیگ بنگ و به وجود اومدن زمین رو تا جایی که بلدم توضیح میدادم که همه گفتن انقدر حرف نزن، بعد از شام هم بچه ها رو جمع کردم، آهنگ گذاشتم و مسخره بازی درآوردیم و سرشون رو گرم کردم که دوباره همه گفتن خیلی شلوغی یکم آروم بگیر :/ شایدم مشکل از منه، بلد نیستم چطور خونوادم رو راضی نگه دارم...

    اصلا به خاطر عصبانیتم از دست خواهری (البته به روش نیاوردم) قرار نبود برم باغ، قرار بود برم بانک وام مامانو پرداخت کنم، "ک" پیام داد بیا با هم بریم، گفتم اوکی. از طرفی خواهری و شوهرش اینا اومدن دنبال مامان که برن باغ، خواهری هم خودشو چسبوند بهم که منم دلم می خواد بیام. با هم تا بانک پیاده روی کردیم، اصلا حال و حوصله نداشتم و از همون اول راه درد خیلی خیلی شدیدی توی عضلات ساق پام حس میکردم، به خاطر همین اون دوتا رو به حال خودشون رها کردم و آروم آروم پشت سرشون خودمو کشوندم. "ک" می گفت احتمالا درد عصبیه چون وقتی واسه پرداخت وام وایسادم، درد تموم شد. آخرشم دلم نیومد خواهری رو ول کنم و تنها بره، دنبالش رفتم باغ.

    چقدر پذیرش سخته... چقدر من آدم بدیم... هرروز اعتقادم به اینکه اگه من نبودم زندگی واسه بقیه راحت تر بود بیشتر میشه...

    سوسک بالدار:

    دقیقا موقعی که می خواستم عنوان رو بنویسم دیدم یه سوسک خوشگل داره تو اتاقم پرواز می کنه و کشور گشایی می کنه، منم با مگس کش دخلش رو آوردم و به باغچمون حواله ش کردم... :)

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۲۵ خرداد ۰۰

    خرس سورمه ای

    روز عجیبی بود... با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم، زیاد خوشایند نیست. بعد از ظهر هردوتاشون رو بردم حمام، یه دختر ۸ ساله و یه پسر چهار ساله تخس :/ حسابی آب بازی کردیم و جیغ زدیم و شستمشون و پرتشون کردم بیرون، بازی کردن با بچه ها برام لذت بخش نیست ولی از اینکه خواهری رو خوشحال کنم لذت می برم... خودم رو به زور شستم و اومدم بیرون. بعد از اینکه لباس پوشیدند همگی رفتند خونه و آرامش به خونه من بازگشت :) یه قسمت از سریال کره ای مال من و دو قسمت از لوسیفر و یه قسمت از سریال می خواهم زنده بمانم رو امروز نگاه کردم. عصر مادرم رفت خونه دوستش و تنها بودم. حدودای ساعت هفت که هوا رو به خنکی میره، حس عجیبی تو بدنم جریان پیدا کرد، قبلنم تجربش کردم و خیلی خوشاینده، یجور آرامش و آزادی از زمان و مکان، هیچ چیز مهم نیست.

    خواهری گفت کار داره و ک هم گفت پاش درد گرفته و پیاده روی کنسل شد، منم یکم به کارهای خونه رسیدگی کردم، واسه خودم غذا درست کردم و فیلم دیدم...

    امروز متوجه شدم که دوباره نشخوارهای ذهنیم شروع شده ولی حس بدی ندارم، هیچ حسی ندارم... حالا که خودم به نقطه امن رسیدم و اون جنگ تموم شده، دارم به بقیه نگاه می کنم و میبینم که چقدر اطرافیانم تغییر کردند، خواهرم، شوهرش، زنداداشم، ع، مادر و پدرم... انگار همه دارن رو به عصبی بودن پیش میرن... سعی کردم با زنداداشم حرف بزنم و جو رو آروم کنم که وقتی دید حق با منه یه کلمه از حرفامو دست گرفت و به خاطرش باهام قهر کرد... چقدر درک کردن بقیه چقدر سخته...

    خرس سورمه ای: یه عروسک خرس سورمه ای کوچیک خیلی خوشگل سال ۹۶ از کسی که اصلا ازش خوشم نمی اومد کادو گرفتم. این عروسک واسم یادآور خاطرات بدیه که باید فراموش بشن اما نمی دونم چرا همیشه ته کمدم قایمش می کنم و دوست ندارم از خودم جداش کنم...

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۰۰

    خرزهره

    چقدر حس ها و انرژی های آدمها متفاوته. صبح با آ رفتیم باشگاه ببینیم و ثبت نام کنیم. مادر آ خیلی زن خوب و خوش قلبیه، واقعا بهم حس خوبی میده حرف زدن باهاش ولی خود آ نه. هر وقت پیشش هستم تا یه تایمی بعدش انرژی منفی دارم. اولش فکر کردم شاید رفتار خودم بد بوده و بابتش ناراحتم ولی بعد دقت کردم که نه واقعا، بعضی آدمها اصرار دارن انرژی منفی شون رو انتقال بدن. شاید از نظر یه نفر دیگه آ یه دختر باکلاس و خوش مشرب و خوش استایل به نظر برسه، ولی من بعد از چند سال رفت و آمد اصلا این حسو ندارم. 

    من خیلی آدم تاثیر پذیریم، احتمالا به خاطر همون بی هویتی و نداشتن خودشناسیه، واسه همین فکر می کنم باید بیشتر از اینا مراقب آدمای اطرافم باشم. حدودا یکساعتی باهم بودیم و به غیر از غرهایی که زد و چشمایی که فقط میگه you should be sad، رفت دقیقا تو همون باشگاهی که از قبل گفتم نمی خوام برم و به دلایلی دوستش ندارم ثبت نام کرد، من هم گفتم نمیام اصلا :/

    عصر ک اومد دنبالم و رفتیم دنبال خواهری و حدودا ۷ یا ۸ کیلومتری پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم. ک هم یکی از اون آدمای منفیه که تنها پایه ی همیشگی پیاده رویه، خوبی این روزا اینه که وقتی میبینم داره حرفای سمی می زنه، ازشون می زنم جلو تا با خواهری تنها بمونه :) چقدر من خبیثم...

    حدودای ۹ شب رسیدیم خونه و شام خوردیم و نخود نخود هر که رود خانه خود. راستی از اون روز که موجا گفت لوسیفر می بینه کرمش بهم افتاد، شروعش کردم، چقدر خوبه لعنتی ^_^

    شب بخیر

  • ۵
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰

    چالش نقاشی

                        

     

     

     

    دیشب حدودای دو بود که اومدم بخوابم و اتفاقی پست محمد‌ حسین رو دیدم و همون موقع دست به کار شدم. داستان این نقاشی برمی گرده به چندسال قبل که یه پی دی اف نامعلوم تو کامپیوترم پیدا کردم، به نظر میاد از یه کتاب خیلی قدیمی که ورقه هاش زرد و کهنه ست و دورش اثرات سوختگیه، یه تعداد عکس گرفتن. کلا ۲۰ صفحه ست که همش از اینجور نقاشی ها و علامت های عجیب غریب داره که از مدل نقاشی هاش خوشم میاد، نمی دونم از کجا دانلود کردم و چیه ولی دوست داشتم اینو از نگاه به اون صفحه ها بکشم :/ به زور یه مداد مداد رو به اتمام و یه پاک کن سفت شده که انگار مال صد سال پیشه پیدا کردم و تو سررسیدم کشیدمش :/

    من هیچی از نقاشی بلد نیستم ولی نقاشی رو خیلی دوست دارم... نمی دونم شاید یه روز کلاساشو برم... یکی از اون کارهاییه که وقتی انجام میدی گذر زمان رو متوجه نمی شی...

    شما هم امتحان کنید... روز خوش

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۱ خرداد ۰۰
    پیوندهای روزانه