بایگانی اسفند ۱۳۹۹ :: Germinate

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

مشاوره طلاق

تو این دو سه روز اصلا نتونستم بنویسم. 
روز چهارشنبه که رفتم واسه اولین جلسه مشاوره، اون دروغ گفت منم مخالفت کردم و دعوامون شد. کل جلسه شد دعوای ما :/
از اون موقع حالم خیلی بده، داغونم، له... دائم می رم توی فکر، صداها اذیتم می کنن و دلم می خواد تنها باشم ولی نمی شه. 
پنج شنبه از صبح رفتیم خونه زنداداشم، خواهرش که حسابی باهاش دوستیم بعد از شنیدن قضیه ی من تصمیم گرفت بیاد باهم باشیم. کلی حرف زدیم و مسخره بازی کردیم، نمی ذاشتم درمورد من حرف بزنن زیاد. ناهار رو اونجا بودیم و تا شب چسبیدیم به هم دیگه. شب که شد، برادرم، شوهر خواهرم و شوهر خواهر زنداداشمم اومدن، شام از بیرون گرفتیم و تا اخر شب باهم بودیم. وقتی رفتم خونه به حد مرگ خسته بودم ولی خوابم نمی برد.
امروز هم تا چشم باز کردم خواهری اومد دنبالم و رفتیم توی باغشون. به شدت باد میومد. ناهار خوردیم و یکم زیر آفتاب لم دادیم. بعد از اون هم تا شب رفتیم ناژوون دور دور. شام از بیرون گرفتیم و رفتیم خونه. 
دوست خواهرم زنگ زد و رفتیم خونشون، بعد هم باهم رفتیم خونه یکی دیگه از دوستاشون که سمنو پخته بودن، یه عالمه سمنو گیرمون اومد، دوستمون رو رسوندیم و اومدیم خونه، یکم پیش خواهری پاشد رفت خونه و من انقدر خسته ام و حالم بده که حد نداره...
چقدر شلوغ بود این چند روز، با اینحال دائم به فکرش بودم، فردا دوباره مشاوره دارم و بابت اینکه قراره ببینمش حالم بده، خدایا بسه دیگه...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

    واقع گرا باش

    امروز از اولش خوب نبود. چیزی که واستون نگفته بودم این که نوید قبل از عقد یه گوشی به من هدیه داده بود، قرار شد گوشی مال خودم باشه ولی وقتی رفتم واسه انتقال مالکیت با من همکاری نکرد. به برادرش گفتیم و گفت برید دنبال کارهاش. 
    امروز خواهری اومد خونمون، از خواب بیدارم کرد و منم با بدنی شل و ول همراهش رفتم. اول رفت لباس دخترش رو عوض کرد و یه لباس دیگه خرید. بعد رفتیم تعمیرات موبایل، ایندفعه من نرفتم، می دونستم نوید افتاده روی دنده لج و می خواد اذیت کنه. خواهری رفت اونجا و وقتی دوباره بهش زنگ زد همکاری نکرد. خیلی ضایع شدیم. خواهری عصبانی بود و از روی عصبانیت کلی حرف بارش کرد. خندم گرفته بود...
    وقتی رسیدیم خونه ناهار خوردیم و بعدشم کسل تا شب لم دادم. خواهری بچش خوابید خونه ما و خودش رفت خونه تا کارهاش رو انجام بده و به درس های دخترش برسه. وقتی بیدار شد باهم بازی کردیم و فیلم دیدیم. جلوی تلویزیون بودم که توجهم به برنامه کتاب باز جلب شد. مهمونشون مردی بود که درمورد حس های خوب و بد حرف می زد. می گفت ما داریم سعی می کنیم مدام حالمون رو خوب کنیم یا خوشبین باشیم و سختی ها و مشکلات رو نادیده بگیریم. این اشتباهه، تموم حس های ما درستن، ناامیدی و ترس و نگرانی هم باید توی زندگیمون باشن. سرکوب کردن اینا باعث میشن مشکلات بیشتر بشن، باید سعی کنیم حس های بد رو بپذیریم و درکشون کنیم و سعی کنیم مشکلات رو حل کنیم و بعد بریم دنبال حال خوب...
    با گوش دادن به این حرفا تمام این مدت اومد جلوی چشمم... من الان تو بدترین موقعیتی هستم که توی زندگیم داشتم، قلبم شکسته، رویاها و امیدهام نسبت به ازدواجم از بین رفته، پس زده شدم، همسرم به خواسته هام اهمیت نداده و باهام بدرفتاری کرده، خونواده همسرم اومدن خونمون و خونوادم رو اذیت کردن، وقتی رفتیم خونشون سرم داد زدن و همه تقصیر ها رو انداختن گردن من، همسرم باهام قهر کرده و انتظار داره چندین بار نازش رو بکشم و ازش بخوام برگرده، دارم طلاق میگیرم، بابت اینکه خونوادم رو ناراحت کردم و دارن اذیت می شن احساس گناه دارم، بابت اشتباهاتی که توی رابطه داشتم عذاب وجدان دارم، از اینکه نمی تونم حقم رو بگیرم ناراحتم، از اینکه حرف دلم رو نزدم  احساس سرکوب و عقده دارم، توی این مدت حال جسمیم هم داغون بود، از اینکه دائم فامیل خبر میگیرن و یا حرف هایی که از الان پشت سرمه و بعدا قراره بیشتر بشه اذیت میشم و هزار تا چیز دیگه...
    همه اینها روی سرم آوار شده و من تنهام، همیشه تنها بودم... از تنهایی خودم نمی رنجم و دوستش دارم. آخرین باری که سعی کردم به یک نفر تکیه کنم، پشتم رو خالی کرد و مقابلم ایستاد. 
    باید قبول کنم که تموم این احساس های بد و حال بدم کاملا طبیعیه، نباید سعی کنم حواس خودم رو پرت کنم و سرم رو با اینستا گرم کنم. باید حسم رو قبول کنم و بهش فکر کنم تا زمانی که این دوران تموم بشه... 
    بازم درموردش می نویسم...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۱۲ اسفند ۹۹

    احساس دارک

    سعی کردم این دو روز خودم رو سرگرم کنم. دیروز از ظهر رفتم خونه خواهری و شب هم رفتم خونه یکی از دوستام و کلی گفتیم و خندیدیم دورهم.
    امروز هم که بعد از ظهر رفتم دنبال خواهری که می خواست بچه هاشو واسه معاینه چشم و بعدشم رفتن لباس خریدند. کلا نقش همراه داشتم. 
    صبح بارون زد و امروز هوا عالی بود. این سرما رو دوست دارم...
    دیشب خواب دیدم دارم دوباره باهاش عقد می کنم، اصلا هم خوشحال نبودم و دائم در حال استرس و نگرانی بودم، همش می دویدم و از اومدنش تو مجلس وحشت داشتم. حتی همه فامیلم که اونجا بودن هم ناراحت و عصبانی بودن. با تپش قلب از خواب پریدم و تا مدتی گیج بودم. 
    مادرم دوبار تا الان گفته که طلاق تو مایه ی سرشکستگی و بی آبرویی ماست. اصلا متوجه نیست از این حرفش دلم می شکنه :( دلم می خواد از دستشون فرار کنم. اینا آدمهایین که منو به اینجا رسوندن...
    احساس خیلی غریبی دارم، حالم دوباره بد شده و روزام عجیبه. کاش میشد مرگ رو انتخاب کرد...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۹

    زمان خواستن

    وقتی چشم باز می کنم و به اطرافم نگاه می کنم، می بینم چیزهایی را دارم که زمانی برایم آرزو و رویا بوده. به اطرافم که نگاه می کنم، می بینم هرچه دارم، چیزیست که زمانی به آن فکر کرده م "دلم می خواد فلان چیز رو داشته باشم"
    یادم میاد که سال اول راهنمایی کتاب راز رو از یکی از دوستانم قرض گرفتم و خوندم. بعد از خوندن کتاب توی یه سررسید تمام چیزهایی که اون زمان دلم می خواست داشته باشم رو نوشتم. نمی دونم چرا هیچوقت اون فهرست رو یادم نمیره ولی من بعد از چندسال اکثر اون چیزهایی که نوشته بودم رو داشتم. هر وقت کسی باهام درمورد قانون جذب حرف می زنه این فهرست میاد توی ذهنم. حتی وقتهایی که از چیزی عذاب می کشیدم وقتی درست بهش فکر کردم، دیدم اون خواسته خودم بوده یا من درست خواسته م رو واسه خودم ترسیم نکرده بودم. حالا دارم به خودم نگاه می کنم که به هر چی خواسته م رسیدم و اگر شکست خوردم یا در اون حدی که باید رشد نکردم تقصیر خودم بوده. من مسئولیت صد در صد همه چیز رو قبول می کنم. با اینکه سخته ولی قبولش می کنم و باهاش کنار میام. 
    الان واسم زمان مهمیه، نمی دونم چرا ولی دوباره اون حس خواستن سراغم اومده و خیلی واضح میدونم که چی می خوام و می خوام چی داشته باشم، نمی دونم چطور ولی باید بهش برسم، قدم اول رو نمی دونم باید چطور بردارم، حتی نمی دونم باید چکار واسه رسیدن به اون خواسته ها انجام بدم ولی فقط چشمم به اون چیزیه که می خوام و میدونم که بهش می رسم... مطمئنم.‌‌‌‌.. شاید یکم کند باشم ولی بالاخره به اونجایی که باید باشم می رسم...
    پ. ن:
    این دوروز عملا به خوردن و خوابیدن و فیلم دیدن گذشت... باشد که کمی خودمان را تکان بدهیم... راستی امروز واسه خودم خورشت بادمجون درست کردم، خیلی خوشمزه بود، حقا که غذا می تونه به تنهایی مایه آرامش جان باشه...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹

    آدم برفی

    ساعت دوازده بود که از خواب بیدار شدم، برف حسابی باریده بود ولی خب در حال آب شدن بود. بلافاصله بعد بیدار شدنم خواهری زنگ زد و شوهرش اومد دنبالم. 
    رفتیم خونشون، یجور شیرینی حلوایی خریده بودن که فکر کنم خراب شده بود چون وقتی خوردم کل بدن و حالم یجوری شد. چایی خوردیم و بعدشم ناهار، از توی اینستا کلی کلیپ خنده دار پیدا کردم و با هم دیدیم. 
    بعدش هم زدیم از خونه بیرون، رفتیم ناژوون و از اونجا رفتیم سی و سه پل و کلا دو سه ساعتی در حال دور دور بودیم تا وقتی برگشتیم خونه، غروب بود. کل راهو چندتا ریمیکس طولانی گذاشتم تا گوش کنیم و لذت ببریم. خیلی حال داد.
    خواهری رفت قیمه پخت و ماهم نشستیم پای تلویزیون تا فیلم خجالت نکش رو برای چندمین بار ببینیم. مادرم و خاله هام به مناسبت روز پدر از صبح رفته بودند خونه پدربزرگم. حدودای ۹ شب بود که رفتیم دنبالش و باهم اومدیم خونه خواهری. قیمه رو خوردیم و بعدشم نشستیم پای فیلم زن بدلی، قدیمی بود ولی حال داد.
    نزدیک دوازده بود که اومدیم خونه، توی راه برف ریز میومد و هوا عالی بود. 
    لباسامو عوض کردم و یکم تو اینترنت بودم و خوابیدم. روز خوبی بود، چند بار بهش فکر کردم ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم، لعنت بهت با اون عشقی که بهت داشتم چیکار کردی؟
    پی نوشت: الان فرداشه :)

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۸ اسفند ۹۹

    نقل بی عرضگی

    توی این هوای سرد بارونی واقعا هیچی به اندازه نوشتن نمی چسبه. دوست دارم فقط بنویسم حتی شده چرت و پرت...
    امروز صبح چندبار از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم. خواب امروز واسم خیلی مزه داشت... مامانم به زور بیدارم کرد و واسم غذا آورد. لباسها رو روی بند پهن کردم، به ناخن هام بعد مدت ها رسیدم و بازهم اینستا گردی. انگار از اینستا سیر نمی شم...
    تا ساعت سه خودم رو سرگرم کردم و بعد هم خواهری اومد دنبالم، لباسامو پوشیدم و راه افتادیم. هوا ابری بود و باد میومد. 
    وقتی رفتیم تو مرکز مشاوره و با منشی صحبت کردیم فهمسدم واسه سه شنبه هفته بعد نوبت گرفتن، بی عرضه ها، الکی منو کشوندن تا اونجا... وقتی داشتیم بیرون میومدیم دیدم نوید هم با مادرش رسید. اصلا نگاهش نکردم. رفت توی مرکز و منم سریع رفتم تو ماشین نشستم منتظر خواهری. وقتی اونم اومد گفت که انگاری اشتباه فهمیده بودن و با هم چندتایی فحش دادیم. 
    دکتری که باید آزمایش مامانم رو نشونش میدادیم هم اونجا بود ولی وقتی سر زدیم، فهمیدیم مطبش بسته ست. 
    رفتیم سراغ یه موبایلی که وقتی رفتم خطمو بگیرم فهمیدم کارمندش، خواهر دوست دوران مدرسه امه که به شدت دوستش داشتم. ازش خواستم واسم تغییر مالکیت گوشیم رو انجام بده. کد رو واسه شوهرم فرستادن ولی موقعی که بهش زنگ زد تا کد رو بگه، شوهرم گفت نمی خوام تغییر مالکیت رو انجام بدم. کلی آب شدم و زدم بیرون. بهش زنگ زدم خودم، حرف زدن باهاش واسم عذاب محض بود، فکر نمی کردم یه روزی انقدر ازش متنفر بشم. بهش گفتم چرا کد رو ندادی، گفت صبر کن نگران نباش، چندبار اصرار کردم و وقتی دیدم داره مسخره بازی درمیاره گوشی رو قطع کردم. دلم می خواد با یه ماشین سه بار از روش رد بشم...
    بچه ها رو از خونمون برداشتیم و رفتیم خونه مینا دوستمون. مینا از خواهرم کوچیکتره و از من بزرگتر، ولی دخترش با خواهرزاده م همسن و هم کلاسیه. بچه ها بازی کردن و ماهم یکم حرف زدیم و مسخره بازی درآوردیم. خواهری با حرفاش اذیتم کرد و منم چند تا خشونت فیزیکی ریز روش انجام دادم. ساعت هفت و نیم شب بود که برگشتیم خونه...
    وقتی رسیدیم مامانم ماکارونی درست کرده بود، با اشتها خوردیم و دورهم بودیم و توی گوشی هم گشتم تا ساعت یازده که شوهرخواهرم از سرکار برگشت و اومد خونمون و همگی با هم رفتن. 
    یکم پیش مامانم نشستم و اومدم توی اتاق، ته و توی نت رو درآوردم و خطی که تو تمام دوران متاهلیم داشتم رو از گوشی درآوردم. دلم هوس کتاب کرده بود، چند صفحه ای از رمان من او را دوست داشتم، نوشته ی آنا گاوالدا رو خوندم، بهم چسبید.
    بارون متوقف شده ولی من متوجه نشدم چه زمانی، سعی می کنم بخوابم، شب بخیر :)

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹

    یه روز خوب وسط دنیای تاریکم

    امروز برعکس روزهای قبل حالم خوب بود و اتفاق خاصی نیفتاد، دوست ندارم از این چند روز حرف بزنم، هر روزش وحشتناک تر از روز قبل بوده. در همین حد بگم که الان تو پروسه طلاقم...
    طلاق... چه کلمه وحشتناک و دلهره آوری، اسمش هم که میاد با ترس به اطرافم نگاه می کنم و دلم می خواد از اون فضا فرار کنم...
    دوست دارم از الان به بعد رو بنویسم... 
    امروز با انرژی و حال خوب بیدار شدم، هنوز بدنم کرخته و کل روز رو توی تخت بودم تقریبا. مامانم گفت ناهار چی درست کنم... منم که حسابی دلم هوس کتلت کرده بود. هنوز بعد دو هفته سرفه های عصبیم رو داشتم ولی امروز خبری ازشون نبود. خوابیدم و تو اینستا فقط کلیپهای خنده دار و متن های انگیزشی خوندم و سعی کردم فقط برای یک روز به هیچی فکر نکنم. مادرم رفته بود خرید و واسم یکم شکلات تلخ خریده بود، چندتاییشو خوردم. تایم ناهار هم که بعد از ده روز بالاخره تونستم دلی از عزا دربیارم. خیلی بهم چسبید. بعدش هم دوباره کلی وقت لم دادم توی اینستا. بعد از ظهر که شد بلند شدم و بعد مدتها رفتم حمام، شاید یک ساعت و نیم فقط بدنم رو سابیدم، بعد هم که اومدم بیرون اتاقم که شتر با بارش توش گم میشد رو مرتب کردم. 
    خواهری امشب تولد بچه جاریش بود، امیدوارم اونم بهش خوش بگذره.
    واسه شام هم همون کتلت ها رو با کلی مخلفات نوش جان کردم، یه ایمیل قشنگ از یه دوست خوب به دستم رسید و بعدشم دوباره پای نت... 
    چند روزیه نماز خوندن رو دوباره شروع کردم، حس خاصی بهم نمیده ولی خونوادم رو خیلی دلگرم کرده، خودم دوست نداشتم تو این تایم شروع کنم چون از این به بعد نماز بهم همون حس نگرانی و تپش قلب رو میده. باید برم نماز بخونم و سعی کنم یکم واسه آینده برنامه ریزی کنم تا به فردا فکر نکنم... 
    فردا قراره بریم مشاوره تا بهمون مجوز بدن واسه طلاق توافقی، احمقانه ست... فکر دوباره دیدنش و کنارش نشستن حالم رو بد میکنه... فردا دوباره روز بدیه...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۵ اسفند ۹۹
    پیوندهای روزانه