هر سال، وقتی نزدیک روز تولدم میشه فکر می کنم خبریه، فکر می کنم روز خاصیه و اتفاق خاصی میفته... ولی بعد که به اونروز میرسم می بینم اینم یه روزه مثل روزهای دیگه... فقط یه فرق داره، آدم برمیگرده میگه تو این یکسال چیکار کردم؟ چقدر بزرگ شدم؟ چقدر یاد گرفته ام؟ چقدر از لحظه ها استفاده کردم؟ چقدر خوشحال بود؟

چند سالیه که جواب این سوال ها خیلی ناامید کننده است. چندسالیه که دارم با آشفتگی و تلخی سرمی کنم، روزهای خوب همیشه هستند ولی روزهای تلخ و بد و غم انگیز بیشترند. شاید باید از یه جایی به بعد این رنج همیشگی رو قبول کنم... 

به هر حال که امروز ۲۳ ساله شدم، این یکسال تنها سالیه که بدون هیچ پشیمونی می تونم از زندگیم حذف کنم. شایدم پشیمون بشم... نمیدونم... شاید باید این روزها رو تجربه می کردم، باید این حال بد رو تجربه کنم. شاید در ادامه اتفاقات بدتری هم بیفته ولی این نقطه عطف زندگی منه. این روزها امیدم بیشتر شده. وقتی می بینم هرچقدر هم حالم بد بشه، هر چقدر حس کنم دنیام به آخر رسیده باز هم فردا خورشید طلوع می کنه و یه روز جدید  شروع میشه، پس چرا من باید توی سیاهی شب گیر کنم. صبح میشه این شب، فقط صبر کن...

دیشب خواهری اومد خونمون، واسم کیک درست کرده بود و دورهم خوردیم و بهم کادو داد. مامانم واسم طلا خریده بود که الان هرچی دنبالش میگرده پیداش نمی کنه :))) چن تایی پیام تبریک و استوری و وضعیت هم داشتم. راستی دیروز خواهرزاده کوچیکه رو بردم حمام، فقط با من توی حمام راه میاد و با مامانش که میره کلی جیغ میزنه و گریه می کنه ولی خب با من کلی می خنده و باهم میرقصیم و بازی می کنیم تا وقتی که سریع بدنش رو بشورم و بیرونش کنم...

امروز هم از صبح اینجا بودن ولی خب من کلی خوابیدم تا بعد از ظهر و بقیه ش رو لش کردم. روز تولد اصلا روز خاصی نیست، هیچ فرقی با بقیه روزها نداره فقط بهمون میگه بزرگتر شدیم و داریم پیر میشیم. سال پیش تولد ۲۲ سالگیم ناراحت بودم از اینکه دارم پیر میشم، ولی امسال اصلا بابتش ناراحت نیستم، پیر شدن واسم مهم نیست، چه ارزشی داره وقتی معلوم نیست فردا رو میبینیم یا نه و چه اهمیتی داره اگه دلت خوش باشه، بیخیال...

به رسم عادت تولدم مبارک...

بوقت چهارم اردیبهشت...