امروز جالب بود، اصلا هرروز رو داری قشنگ می چینی... چی می خوای ازم؟

دیشب یهویی نشستم پای فیلم عرشیانفر، دوره و ایناش رو نمی دونم، یه جاییش بود که می گفت باید پی دلیل زندگیت باشی، یعنی تموم موهای تنم سیخ شد، نه از حرفش که تکراری بود، از اینکه کل زندگیم اومد جلو چشم، اصلا نمی دونم چرا اومدم تو این دنیا... اصلا به قول یه نویسنده، بعضیا آفریده شدن واسه وقت هدر دادن... شاید منم از اونام، اما چرا راضی نیستم ازش؟ یادمه یه جا خوندم اگه این سوال اومد تو ذهنت که خدا وجود داره یا نه، یعنی بهش نیاز داری. وقتی اینطوری همش می پرسم هدف من چیه یعنی بهش نیاز دارم دیگه...

امروز نصفه نیمه تا ساعت یک خوابیدم، با اومدن محمد امین از خواب پریدم، کلا این بچه عادتشه، میاد تو اتاق می پرسه "خاله خوابی؟"... این جا کلا دوتا گزینه دارم، اگه بیدارم که هیچ ولی اگه بیدار نیستم چنان درو می بنده که غلط می کنم بیدار نباشم...

با وجود این تا ساعت دو هم یکم چرت زدم. بلند شدم و رفتم پیشش، سه چهارتا گوشی رو بغل کرده بود و ذوق زده فقط نگاشون می کرد. نمازمو خوندم، هوا ابری بود و باد میومد و رعد و برق می زد. اصلا انگار خدا گفته بود یه امروز و از لحاظ آب و هوایی به ایشون حال بدید :/

کارامو کردم رفتم سمت مرکز مشاوره، خیلی وقت بود سوار تاکسی نشده بودم، کرایه ها چه گرون شده. زود رسیده بودم، یکم اون اطراف قدم زدم تا چهار بشه. منشیش اومده بود ولی خودش دیر کرد. دختره گفت ۴۵ مین وقت داری. 

مشاورشون یه زن ریز نقش، با مانتو چهارخونه سیاه سفید کوتاه و چشمای ریز مشکی و صدای ظریف بود. بهش می خورد اوایل سی سالگی باشه که خیلی خوب مونده :/ نمی دونستم چی بگم خودش شروع کرد. حرف زدیم کلی، از همه چیز گفتم، انقدر راحت بودم که حتی از اون قسمت زندگیم که گذاشتم سر به مهر بمونه و به هیچکس نگفتمش رو بهش گفتم، هر چند بعدش پشیمون شدم...

یک ساعتی حرف زدیم، گفت باید از صفر شروع کنم، خودمو بسازم و بیام بالا، گفت کمکم می کنه.‌ امیدوارم به اندازه ای که لحنش محکم بود، بتونه کمک کنه. 

وقتی بیرون زدم حس سرعتی رفتن تا خونه رو نداشتم، قدم زنان رفتم سمت خونه، تو اون تایمی که تو مرکز بودم یه بارون حسابی زده بود، زیر نم نمای بارون  راه رفتن حس خوبی داره. هوا خنک و دلچسب بود. یه مغازه پیدا کردم که تموم چیزایی که تو اینستا سیو کرده بودم یروز بخرم رو داشت، کلی ذوق کردم. ولی خب بودجم در حد یه رژ بود. تو ادامه راه هم از داروخونه یه روغن بدن گرفتم و رفتم خونه. تقریبا یک ساعت و نیم راه رفته بودم و چرخیده بودم. وقتی رسیدم دیدم محمد امین رفته. بقیش به لش کردن گذشت... راستش یه ترس عجیبی تو دلمه، ترس از اینکه رازم افشا بشه... خدا کنه انقدرام دیگه بدشانس نباشم...

 

پ.ن:

از اون فردی که همه پستام رو دیسلایک کرده می خوام که بهم‌ چرا؟ چه مشکلی هست که باید درستش کنم؟