فکر کردم آروم شدم، واقعا هم شده بودم... کمتر فکر و خیال می کردم، از دنیای توهماتم هم داشتم می کشیدم بیرون، داشتم امیدوار می شدم ولی... مث یه زنجیره که به پاهام آویزونه، تا میام حرکت کنم، منو میکشه و برمیگردونه عقب. 

خاطرات، افکار، ترس ها، پشیمونی ها، ناراحتی ها، ضعف ها، همش دوباره برگشتن. دیروز خیلی خوب بود اولش، زود بیدار شدم و پر انرژی شروع کردم توب خونه راه رفتن و کار کردن. بعد از ظهر بود که خواهری اومد و گفت وقت آرایشگاه گرفتم بیا بریم...

با آرایشگره دوست بودیم، تا منو دید سراغ کارهامو گرفت و دوباره درمورد نوید شروع کردیم حرف زدن. حالم بد شد. وقتی می خواستیم بریم آرایشگاه مامانمم گفت می خواد یه سر به مامانش بزنه که خونشون نزدیک اونجاست، مامانم رو با بچه گذاشتیم و اومدیم. وقتی رفتیم دنبالشون خواهری گفت بیا بریم یکم بشینیم که ناراحت نشن، زود بلند می شیم. سه تا خاله ام و یکی از زندایی هام هم اونجا بودن، جوری بد برخورد کردند که تا نشستیم بلند شدیم و سریع اومدیم خونه، جمعا دو دقیقه هم اونجا نبودیم. خواستگار خالم قرار بود بیاد خونشون و اونا عملا بیرونمون کردند، هر سری میریم اونجا به یه بهونه تحقیرمون می کنند. 

توی راه برگشت با خواهرم دوتایی به مامانم توپیدیم که اصلا چرا گفتی بیاین تو که اینا فکر کنن اومدیم بمونیم. توی راه شیرینی گرفتیم و اومدیم خونه، راستی یکبار هم با خواهری بحثم شد، گاهی وقتا یه حرفایی می زنه که به شدت بهم زور میگه و بدم میاد...

وقتی رسیدیم خونه خیلی عصبی بود، کم کم آروم شدم...شام خوردیم و تلویزیون دیدیم و اونا رفتن. مامانم نشست به حرف زدن از نوید و گفت اون تو رو نمی خواست تو فقط اونو می خواستی اون سرش یه جا دیگه گرم بود خودتو الکی گول نزن. نمی دونم چی شد بغض کردم و رفتم تو اتاقم و یکی دو قطره ای هم اشک ریختم :/ خدایا چقدر بی ارزش بودم، برای همه...

باز هم تموم نشد و اومد تو اتاقم به بدگویی تا اینکه گفتم می خوام بخوابم تا بره، واقعا هم زود خوابم برد؛ ساعت پنج و نیم بود که با وحشت از خواب پریدم، خوابم خیلی چرت بود ولی خیلی ترسیده بودم، موجودات سیاهی همش میومدن سمتم و من با ترس می خواستم یکاری کنم اونا دور بشن. بیدار که شدم سعی کردم بخوابم ولی دوباره یه عالمه خاطره اومدن تو ذهنم و منم برای فرار ازشون سعی کردم بنویسم... خدایا یعنی میشه یه روزی این فکرای آزار دهنده تموم بشه؟