امشب دلم می خواد بشینم زار زار گریه کنم، اصلا خیلی وقته بغض دارم ولی نمی تونم بشکنمش. بدم میاد از اینکه بهش اعتراف کنم. تو این مدت تمام نگاهم به گذشته بوده و بیشتر از اینکه از دست نوید عصبانی باشم از دست خودم عصبانی هستم، وقتی می بینم چطور خودم اشتباه های پشت سر هم انجام میدادم، چه رفتارهای زشت و نا به جا و چه واکنش های وحشتناکی که غیر قابل بخشش اند، دلم می خواد خودم رو بکشم تا شاید این ننگ از زندگیم پاک بشه، ولی حیف که نمی تونم به عقب برگردم و کارهای اشتباهم رو درست کنم. من بیشتر از نوید از خودم متنفرم. تمام مشکل من خودم هستم، کارهای اشتباه و انتخاب های اشتباهی که باعث می شه درونم زجر بکشه، شکست بخورم، قضاوت بشم، توهین بشنوم، تحقیر بشم و هر چیزی که باعث شده الان توی این افسردگی احمقانه خودم رو غرق کنم تا شاید مغزم و جهان اطرافم من رو رها کنه. من احساس طرد شدن یا رها شدگی نمی کنم، من احساس شکست در زندگی یا احساس ندارم، تنها احساس من تنفر از خودم و پشیمونیه، می خوام با یه گند جدید، گند قبلی رو بشورم. 
می دونم دارم چیکار می کنم، می دونم چی درسته، می دونم چی غلطه ولی دوباره فردا که بیدار می شم یه روز جدیده برای کارهایی که باعث بشه حالم از خودم بهم بخوره. چی باعث میشه اینطوری عمل کنی؟ چرا رها نمی کنی این کارها رو؟ چرا یک شب آروم و یک خواب راحت واسه خودت درست نمی کنی؟ 
همش فقط دعا می کنم بمیرم، تحمل این افکار و احساسات و اعمال رو ندارم، حس می کنم یه انسان متفاوتم، بقیه می دونن باید چیکار کنن، آدمهایی که روزگار براشون مشکلات رو رقم می زنه، نه اون مغز احمقشون... 
امروز داره میگه تو هنوز اونقدر عاقل نشدی که ازدواج کنی، راست میگه من اصلا توان زندگی با یه نفر دیگه رو ندارم، من خیلی شخصیت مزخرفی دارم، دلم می خواد از تک تک آدمایی که باهام برخورد داشتن بابت تحمل چنین آدم درب داغونی معذرت خواهی کنم و بعد با احساس رضایت خودم رو بکشم تا به آدم های بیشتری مدیون نشم...