هوا ابریه و گهگاهی نم بارون میزنه و به شدت هم باد میاد... حال و هوای خونه کرمی رنگ شده... خورشت بادمجون درست کردم و لش کردم و به صدای باد گوش میدم...

دیروز یکی از بدترین و بهترین روزای زندگیم بود... واست میگم چرا...

بعد از سحر که خوابیدم خیلی خوابم عمیق و بدون رویا بود، ساعت حدودا ده بود که مامانم لای درو باز کرد و با صدای آروم گفت: بلند شو نوید رفته دفتر خدمات قضایی و توام باید بری واسه چن تا امضا، عجله کن، الان خواهرت میاد دنبالت...

نمی دونم این حرفای مامانم رو چطور شنیدم یا چه اتفاقاتی تو بدنم افتاد که با وحشت از خواب پریدم و چنان قلبم با صدای بلند و محکم میزد که کاملا حرکتش رو توی قفسه سینم حس می کردم و ترس منو گرفت که نکنه سکته کنم یا بمیرم... همینطور یخزده و وحشت زده موندم تا کم کم اون صدای وحستناک بلند قلبم آروم گرفت (حتی از آخرین درجه صدای هندزفری وقتی راک گوش میدی هم بلندتر بود). بلند شدم لباس پوشیدم و خواهری اومد دنبالم. بچه هاشو شوهرش رفته بودن باغ. توی راه واسش تعریف کردم و گفتم اگه سکته میکردم چقدر دل نوید و خونوادش شاد میشد... اما اگه این اتفاق واسه نوید بیفته من شاد نمیشم، کل طلاقمو بده بعدش بره بمیره اصلا، چون الان هر اتفاقی از نظر اونا و همه میشه تقصیر زنش که ولش کرده که منممم... کی اهمیت میده من چقدر اذیت شدم و دارم میشم؟

وقتی رفتیم اونجا اونم رسید و بهمون سلام کرد، اصلا نگاهش نکردم و جوابشم ندادم، خواهرم یه صدایی شبیه هممم از دهنش خارج شد، دوباره بابت اینکه به خاطر من مجبور شده جایی که خوشش نمیاد بیاد، شرمنده شدم. 

رفتیم سمت یکی از باجه ها که گفت بشینید تا یکم خلوت تر بشه. وقتی نشستم چشمم افتاد به کفشاش، همونایی بود که براش خریده بودم و تو کل این دوران یکبار هم واسه دل من نپوشیدشون، الان پوشیدی که چی بگی؟ 

لباس مشکی هم پوشیده بود، چند وقت پیش برادرم اومد خونه و گفت که پسرعمه ش تصادف کرده و مرده، باورم نشد، خیلی چرت و پرت میگه، ولش با دیدن لباسای مشکیش فکر کنم واقعا مرده. پسرعمه ش دوست جون جونیش بود، از اونا که وقتی زنگ می زد سر از پا نمی شناخت. بابت مردنش نه خوشحالم نه ناراحت...

بعد از کلی معطلی امضاها انجام شد، وقتی به جای جمله "مورد تایید است" نوشته بود "مورد تعید است" زدم زیر خنده، اما بهش تیکه ننداختم، ارزش نداره حتی یه کلمه باهاش حرف بزنم. احساس کردم اون غرور و حالت قهرگونه و تنفرش یکم آروم تر شده، شاید از اثرات داغ پسرعمه شه. امروز مامانش رو نیورده بود، شاید بالاخره حس کرده بودند می تونن به بچه شون اعتماد کنن که تنهایی با ما بیاد بیرون و بلایی سرش نیاد... وقتی کارمون تموم شد باید از بین چندتا مرد رد میشدم که کشید عقب و از پشت هوامو داشت، احترام گذاشتنت بخوره تو سرت، کاش یکم مسئولیت پذیر بودی...

بعدش با خواهری سوار ماشین شدیم و رفتیم، توی راه یکم مسخره ش کردیم تا شاید جو نفرت انگیز یکم آروم تر بشه، وقتی گفتم دیدی از سمت خونه خواهرش اومد، فکر کنم مامانش و گذاشته اونجا و اومده. یهو گفت مگه دوسش داری که انقدر درگیرشی؟ نکنه بهش علاقه داری؟

دوس داشتم کله خواهرمو بکنم، من بهش علاقه ندارم ولی قطعا تا وقتی تو زندگیمه متاسفانه درگیرشم... رفتیم توی باغ و یکم تو ایوون ویلا نشستیم به حرف زدن. بعدش هم با بچه ها اومدیم بریم سمت خونه که خواهری پیچید تو جاده ای که تازه از وسط باغ ها و مزرعه ها زدن و رفتیم کلی دور زدیم و آهنگ گوش دادیم تا حال و هوامون عوض بشه و بعد منو رسوند خونه. 

وقتی رسیدم خونه خیلی گیج بودم و نمی تونستم درست حرف بزنم، لباسامو عوض کردم و خوابیدم... توی خوابم دیدم که رفتیم خونه نوید اینا، مامانش بهم گفت چرا اینکارو کردی، دلم براش سوخت و آروم باهاش حرف زدم که یهو با تنفر بهم زل زد و شروع کرد نفرین کردن، بهش گفتم امیدوارم به بچه هات برگرده که خیز برداشت سمتم و منم از وحشت اینکه به خودم و خونوادم آسیب نرسونن از خواب پریدم... تازه تو کل خواب نوید یه گوشه لم داده بود و داشت با گوشی با یکی لاس میزد... 

دوساعت کلا خوابیدم و بعدشم که کلا بدنم میلرزید. صدای مامانم از پشت گوشی رو شنیدم که داشت آروم درموردم حرف میزد. یکم پول برداشتم و رفتم بیرون، پولو انداختم تو صندوق صدقات و از خدا خواستم که به خیر بگذرونه، هرچقدرم به مامان گیر دادم نگفت چی گفته با خواهری درموردم. کارهاش مشکوک بود. راستی روز تولد بابام هم بود، بابام مسخره بازی درمیاورد و ادای گریه که واسه منم تولد بگیرین، گفتم برو واسمون شیرینی بگیر تا واست تولد بگیریم... مامان گفت خواهری گفته ع و شوهرش دارن میان توی باغ و دورهمی افطار داریم. ع خواهر زنداداشمه که روابطمون خوبه، زنداداشم گفت بچم یکم گلوش درد میکنه و نمیایم. هیچی دیگه رفتیم باغ و افطار کردیم و یهو بعدش شوهرخواهرم و داداشم رفتن بیرون و با کیک اومدن تو باغ، اولش ذوق کردم که چه خوب رفتین برای بابا کیک خریدین و رفتم توی ماشین و آهنگ تولد پلی کردم، وقتی اومدم بیرون دیدم همه باهم گفتن سوپرایز، دیدم روی کیک نوشته خواهر عزیزم تولدت مبارک، واسه من بود ^_^ 

تولد من چهارمه و فکرشو نمی کردم زودتر بگیرن. ع و شوهرشم سوپرایز شدن چون به اونا هم نگفته بودن تا واسه کادو مجبور نشن. ع هم یه خودکار خوشکل که مال شرکت شوهرش بود از تو کیفش درآورد و داد بهم به عنوان کادو، کلی ذوق کردم و کیک خوردیم و تا نزدیک دوازده دور هم بودیم و خوش گذشت. 

حالا فهمیدی چرا میگم یکی از بدترین و بهترین روزای زندگیم بود؟