یکی دو روز که ننویسی دیگه نوشتن برات سخت میشه، بعد هی میندازی برای فردا و پسفردا و فرداهای دگر... 
از طرفی اوضاع زندگی یکنواخت شده، روزها خواب و شب ها بیدار، کمی تلویزیون، کمی فیلم، کمی کتاب و کمی اینترنت و کمی فکر... البته اینو بگم که طرز فکرم داره تغییر می کنه، هنوز اول راهم و کلی چرا توی ذهنمه... خیلی کارها واسه انجام دادن دارم...
از طرفی دلم می خواد هر چه زودتر کارهام تموم بشه، واسم ابلاغیه اومده و احتمالا تا چند روز آینده دادگاه دارم و بعدش هم... امشب از مامانم خواستم دعا کنه همه کارها زود ختم به خیر شه و از شر این زنجیری که به پاهام وصله رها بشم...
راستی چند روز پیش دعوت شدم خونه ع، واسم ناهار لازانیا درست کرد و کلی بهم رسید و حرف زدیم، بعد از ظهر یه فیلم دیدیم درباره دختری که شوهرش شب عروسی رهاش می کنه ولی اون تنهایی میره سفر و کلی خوش می گذرونه و تبدیل به یه آدم قوی میشه :/ فکر می کرد این فیلم به من مربوطه...
بعد از ظهرش هم بعد از یه بارون ریز رفتیم پیاده روی تا ناژوون... کلی عکس گرفتیم و هوا عالی بود، یه سر هم به گلخونه ای که کنار باغ پرندگانه زدیم و نزدیک غروب بود که برگشتیم، صدای خیلی بلند حیوونی مثل گربه میومد که ع گفت صدای طاووس هاست، قبلا هم شنیده بودم ولی نمی دونستم...
تا رسیدیم خونه شون شب شده بود و با شوهرش منو رسوندن... 
فرداش هم رفتیم باغ... می بینی همه چیز عادی شده، ولی امان از شب ها...
حالم خیلی بهتره، کمتر بهش فکر می کنم، کمتر نشخوار ذهنی می کنم ولی تو پس زمینه ذهنم، تمام مدتی که بیدارم حضور داره، این همون زنجیریه که بهت گفتم، تا وقتی باز نشه دائم دنبالمه. 
از تلف کردن وقتم خوشم نمیاد ولی عملا دارم همین کارو می کنم... کلی ایده دارم ولی دست به کار نمی شم... چی باعث می شه آدما انقدر تنبل و بی اراده و بی خیال باشن؟