Germinate

رستگاری در گریختن نیست

قسمت دوم سری رود از مجتبی شکوری رو می دیدم که حسابی جا خوردم از اینکه خیلی وقته نه فکر کردم و نه روی خودم و مسائل اطرافم تمرکز کردم... زندگی می کنیم که بگذره...

از خواب بیدار میشم، سرکار میرم، برمیگردم و انقدر خوم رو توی کلیپای اینستا غرق می کنم تا از خستگی بیهوش بشم... دائم استرس دارم و دنبال کمبودها و چیزهایی که یادم‌رفته می گردم و هر چی بهش فک‌ می کنم تنها چیزی که از غافلم خودمه...

راستی بهتون نگفتم که بالاخره این دختری که با همه چیز کنار میاد از خود بی خود شده و داره استعفا میده تا با این شغل مزخرف خدافزی کنه... به نظر نمیاد که صابکارم همچین حمال کم خرجی رو از دست بده ولی من هرطور شده تا آخر خرداد بیشتر نمیام...

به نظرتون می تونم همین طور که از کارم متنفر شدم و کنار کشیدم، از آدمی که بهش وابسته ام و سمیه هم کنار بکشم؟ 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۰۲

    باید با من حرف می زدی

    آدمی که یهو میگه حالم‌خوب نیست می خوام تنها باشم بعد از چند روز پیگیر بشه و بگه تو حالت عادی نبودم و از یه قضیه چرت بهم ریخته بودم رو باید چیکار کرد؟ تازه وسط توضیح دادنش یهو سوتی بده و یه دروغ قبلیش ضایع بشه:) من که بخشیدم ولی آدما خیلی بقیه رو خر فرض می کنن :/

    می دونی چه وقتی یه هیولا دیگه هیولا نیست؟

    وقتی که دوسش داشته باشی🥲

     

    راستی بهتون نگفتم که چه عید پرسروصدایی داشتم... تو همین گیرودار تونستم یه پراید کوچیک واسه خودم جور کنم و الان هم درگیر امتحانات رانندگیم که گواهینامه جور بشه و بزنم به جاده:) ها ها ها 

    البته هنوز خیلی برنامه ها دارممم گاماس گاماس 

  • ۳
  • نظرات [ ۵ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۲

    باید رفت...

    این مدت خیلی زندگی شلوغی داشتم، چندین ماه بدون فکر جلو رفتم، یا کار بودم یا بیرون... حتی شده از سرکار تا خونه رو یه مسیر دو ساعته پیاده روی می کردم ولی تمام تلاشم این بود که خودم، موقعیتم، کارهام، تصمیم هایی که می گیرم، رفتارام و هر چیزی که الان هست رو نادیده بگیرم و فقط بگذرونم... انگار که عمرم رو دادن دستم و من فقط می خوام تمومش کنم...

    روزهای نزدیک عید که تو شلوغ ترین حالت ممکن بودم و بیشتر روزها بالای ۱۲ ساعت کار می کردم(البته با حقوقی که دریافت می کنم کار حساب نمی شه لطفه)

    بعد از عید که سرم خلوت شد یه لحظه سرجام موندم، یه نگاه به عقب انداختم و دیدم چقدر تباه گذروندم... چقدر ارزش خودم رو پایین آوردم؛ سرکار، تو رابطه، تو خانواده، تو دوستام، تو زندگی شخصیم و کلا همه چی...

    کارهایی واسه صابکارم انجام دادم که اصلا به چشمش نیومد و به نظرش وظیفم بود چون من آچار فرانسه شم...

    رابطه ای رو جدی گرفتم و توش حسابی باج دادم که واسه طرفم یه سرگرمی موقت بود...

    اجازه دادم خونوادم جلوی حرکت منو، پیشرفت منو بگیرن و عقب نگهم دارن...

    با آدمایی رفیق شدم که فقط واسه منفعت سراغ من میان و زمانی که به دردشون نمی خورم اون روی بدجنسشونو بهم نشون میدن... چطور می تونن انقدر پست باشن؟!

    به خودم، افکارم، بدنم، غذام، هیچیم نرسیدم... چن تا تار موی سفید درآوردم، وعده های غذاییمو فراموش می کنم، دائم استرس دارم و نگرانم، درد پای شدیدی دارم که پیگیری نمی کنم و...

    به نظرتون وقتش نیست یکم استپ کنم... از شر آدمای تاکسیک زندگیم به پیله ی تنهاییم برم و خودمو زخم های خودم رو درمان کنم؟ متاسفانه یکی از کارهاییه که توش نابلدترینم...

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۱۴ فروردين ۰۲

    آینه اشتباهی

    من می دونم داری چیکار می کنی

    شاید فک کردی من خیلی احمقم... درست فکر کردی من احمق بودم که روی تو اشتباه حساب کردم ولی تو هم احمقی که فکر می کنی خیلی زرنگی و کسی متوجه کارات نمیشه...

    نمی دونم به قلب خرم گوش بدم یا مغز شکاکم... ولی مطمئنم یه روزی از جفتشون پشیمون بشم... خیلی اتفاقا اصلا از همون اول نباید بیفته...

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۵ فروردين ۰۲

    Only girl

    نوشتن برام سخت شده انگار که مغزم یخ زده، مثل دستایی که یخ بستن و باز نمی شن. من تا گردن وسط باتلاقی که خودم ساختم گیر کردم... دردسری که هیچ جوره نمی شه از شرش راحت شد و تو این مدت چیزهایی رو تجربه کردم که کاش هرگز با چشمانم نمیدیدم...

    همه چیز فقط داره سریع پیش میره...

    و من انگار که تنها توی ایستگاه مترو نشسته م و به آخرین واگن های مترویی که دارم از دست می دم و نمی دونم کی ممکنه دوباره برگرده نگاه می کنم...

    منتظرم‌که دستی منو از این باتلاق بکشونه؟ زمان به عقب برگرده؟ خودم باید شاخه ای پیدا کنم؟ منتظر باشم ببینم دست سرنوشت منو به کدوم سمت می کشونه؟ نمی دونم 

    فقط می دونم انقدر روحم خسته ست که نمی تونم از جام تکون بخورم...

    کل عمرم کاسه چه کنم چه کنم دستم بوده

    به نظرتون کی می تونم با اعتماد به نفس تو مسیرم‌قدم‌بردارم؟

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۳ فروردين ۰۲

    یه روز می رسیم بازم به هم

    می فهمم چی میگن ولی کاری از دستم برنمیاد، انقدر گیج و هنگم که وقتی ازم می پرسن نمی دونم چی می خوام بگم 

    می دونم چی ازم می خواین، خودمم همینو از خودم می خوام ولی انگار وسط یه اقیانوس تاریک غوطه ورم، به هرچیزی چنگ می زنم دستم به جایی بند نمی شه و هر حرکتم من رو بیشتر به درون می بلعه... چی ازم مونده؟ یه تن مریض، یه مغز خسته، یه گلوی زخمی...

    حسادت می کنم به شما، به شماهایی که روی جاده سنگی عبور می کنید و با خیال راحت از روی تابلوها جلو میرین و به منی که توی یه اقیانوس تاریک گیر افتادم می خندید و تاسف می خورید، وقتی که میگید تو پر از استعدادی ولی تا وقتی این شکلی زندگی می کنی به جایی نمی رسی... من حتی نمی دونم چطور دیگه ای میشه زندگی کرد...

    چقدر سخته که آدم نمی تونه به تغییر عادت کنه :(

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۴ آبان ۰۱

    نفوذ

    الی همیشه دودل بود تو زندگیش و این از کجا شروع شد؟ تقریبا اولین تصمیم زندگیش... از همون بچگی که می خواست بازی کنه، از همون موقع که برای انتخاب رشته بین مدرسه های مختلف می دوید و مدیرشون گفت با این طرز انتخاب بچه تون در آینده به مشکل می خوره... از همون تایم هر موقع قرار بود تصمیم بگیره گیر میکرد، نمی تونست بسنجه و تا آخرین لحظه ممکن سعی می کرد عقب بکشه، بهترین و رضایت بخش ترین تصمیم زندگیش زمانی بود که تصمیم نمی گرفت و برای همین شاید از بدون ریسک ترین زندگی ها رو داشته باشه ولییییی نه... یه جاهایی سعی کرد برخلاف خواست اصلیش یه چیزی رو انتخاب کنه و جالب اینه که تو همون تصمیم ها شکست خیلی عمیق و زیبایی رو تجربه کرد... 

    به نظرت وقتش نیست تصمیم بگیره؟ اونم واسه چیزی که میدونه خوبه ولی تا الان ترسیده واسش ریسک کنه؟ 

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۲۰ مهر ۰۱

    دختر آشفته

    خیلی وقتا خیلی چیزا قشنگ و به موقع راست و ریست میشن، مثل متوجه شدن ذات یه انسان... دروغ هاش و تظاهرش به آدم‌خوبی بودن... حس اینکه بازیچه شدی خیلی سخته... حس میکنم علی چنین فردیه، شاید به این شدت نه ولی تا حدودی بله متاسفانه چون‌متوجه بازی روانی ای که با من راه انداخته شدم‌و امروز بهش گفتم‌که دیگه هیچ‌حرفی باهاش ندارم

    شاید دارم زود قضاوت می کنم ولی مطمئنم یه کلکی تو کاره، تمام این مدت باور داشتم بهش و تو این دو شب با چشم باز دیدم که حس بی اعتمادی و ته دل نخواستنم بی دلیل نبود...

    خیلی خسته ام می خوابم 

    شب بخیر

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    سرکوب

    علت بعضی رفتار خودم و بقیه رو درک نمی کنم

    چرا انقدر اشتباه زیاده و آدم از پس درست کردنشون برنمیایم؟

    امروز به خاطر یه دندون شکسته با دوستم رفتیم کلینیک دندون پزکشی و از قیمت ها سرم سوت کشید :/ اینم از ته مونده حقوقم :/

    تو همون تایم گوشیم خاموش شد و بعد نیم ساعت که روشن کردم کلی میس کال داشتم از خونه، مامانم و علی :/ حالا اگه گوشیم روشن بود هیشکی یادش نبوداااا

    تا رسیدم خونه زنگم زدن و رفتیم باغ، بلال و غذای پخته شده روی آتیش تو اون هوای سرد می چسبید ولی یه سری حرفها و رفتارها آدم رو واقعا می تونه نابود کنه :(

    نمی دونم چیکار کنم یعنی می دونمااا ولی...

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۶ مهر ۰۱

    خیلی عجیبه، مگه نه؟

    اومممم چطور بگم؟

    وقتی از دور دیدمش با ذوق ازم استقبال کرد و اولش محو همدیگه شدیم، بعد از چهارماه بالاخره همدیگه رو دیدیم، اولش حسابی سر موهای کوتاه شدش مسخره بازی درآوردیم بعدش هم شروع کرد به پر حرفی مثل بچه های دبستانی که بعد از یه روز پر ماجرا می خوان تند تند همه چیزو واسه مادرشون تعریف کنن. با ذوق دستاشو تکون میداد و نگاهم می کرد تا خفن بودنش رو تایید کنم :) انگار با اینکارش می خواست یخ دیدار بعد از طولانی مدت رو  بشکنه و گرم بشیم که کاملا موفق بود... بقیه تایم به لش کردن و حرفهای محبت آمیزش گذشت، گفت که چقدر دلش برام تنگ شده و ... 

    آدم فرق محبت واقعی و دروغ رو درک می کنه، می فهمه چه حرفی از ته دله و کدوم حرف از سر دوروییه، من عاشق هر از گاهی دوستت دارم گفتنای با خجالت و خنده ریزشم ولی وقتی بهش نگاه می کنم و حواسش نیست تو فکر فرو میرم که یه چیزی درست نیست، یه جای کار می لنگه و من هرگز نمی تونم یه دونه از اون دوستت دارم ها رو قلبا بپذیرم... این بی اعتمادی از کجا میاد و چرا هست؟ حس ششمم می گه فرار کنم قبل از اینکه زمانی متوجه بشم علت این بی اعتمادی واقعی بوده و قلبم بشکنه... 

    قبلا هم این تجربه رو داشتم... زمانی که نیما تا لحظه آخر اصرار داشت بهم علاقه داره ولی یهو بهم گفت یا با تموم اشتباهات من بساز یا برو از زندگیم بیرون

    یعنی آخرش چی میشه؟ با قلبی سرشار از محبت ازش جدا شدم و فکری درگیر. خواهری سر خیابون منتظرم بود که با هم بریم خونه و وقتی پیشش نشستم فقط سری تکون داد و گفت حیف از تو...

    تازه فکرم درگیر رفیقمم هست، فکر کنم با یه آدم خیانتکار وارد رابطه شده و من نمیدونم چطور باید کمکش کنم

    امروز علی تو تایم کاریم بهم زنگ زد، رفتم بیرون جواب دادم و همه گیر داده بودن که با کی حرف میزدم و چپ چپ نگاه می کردن  :/ صابکارم میگفت عاخه تو آدم اینطور غرق گوشی شدن نبودی  :/ کرکامممم

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۴ مهر ۰۱
    پیوندهای روزانه