نزدیک ساعت پنج بود که با خواهری رفتم توی کارهای خونه ش کمکش کنم، امروز آخرین امتحان دخترش بود و به هیچکدوم از کارهاش نرسیده بود. البته توی راه شیطون گولمون زد و رفتیم دور دور، هوا ابری بود و رعد و برق می زد، آهنگ پلی کردیم و از طبیعت بهاری لذت بردیم...

ظرف شستم، خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم، دست آخر چایی و کیک مهمونم کردند و ساعت هشت و نیم، آخرای غروب بود که زدم بیرون. اصرار کرد که منو برسونه ولی قبول نکردم، مشاوره گفته بود هرروز پیاده روی کن و من گاهی وقتا به طرز احمقانه ای متعهد میشم.

باد میومد، موزیک رو توی گوشم پلی کردم و پاتند کردم سمت خیابون، تقریبا وسطای کوچه بودم که متوجه شدم یکی داره پای به پای من میاد و حرف میزنه، صداشو نمی شنیدم، حدس زدم مزاحمه و سعی کردم محل ندم. دیدم ول نمی کنه که موزیکو قطع کردم و نیم نگاهی کردم و قلبم وایساد... نوید بود.

گفت "می خوای برسونمت؟" دوبار جملشو تکرار کرد که یه صدای نه، به زور از لبام بیرون اومد. گفت "ابلاغیه رو گرفتی؟" گفتم "آره پنجمه" گفت "آره میشه چهارشنبه" باز هم ول نکرد "داری تنهایی قدم میزنی؟" ولوم صدام یکم رفت بالا "برو دیگه" عقب کشید "باشه، ممنون." و دور زد و رفت. تو تموم این مدت یک لحظه هم نگاهش نکردم و نایستادم. به شدت جا خورده بودم و قلبم تند تند میزد. تقریبا داشتم می دویدم سمت خونه...

تا رسیدم زنگ زدم به خواهری، واسش تعریف کردم، می گفت باورش نمیشه می خواستم با همچین آدم دیوانه ای زندگی کنم :/ خودمم باورم نمیشه... مامانم هم کنارم بود که تا فهمید عصبانی شد، می خواست زنگ بزنه خونشون یا بره کارگاه باباش که باهاش حرف زدم. 

کم کم که آروم شدم فکرم درگیر شد. من از قصد راهمو دور کردم که تو مسیر رفت و آمد اون نباشم، اونجا چیکار می کرد؟ چرا اومد سراغم؟ اونموقع که هندزفری تو گوشم بود چیا می گفت؟ چرا باید یه نفر انقدر ریلکس، مثل یه مزاحم عادی، بیاد کنار زنی که پسفردا دادگاه طلاقشونه و بخواد برسونتش؟ بعد از اونشب کذایی که دعوامون شد و فرداش خونوادش اومدن خونمون دیگه تنها باهاش رو به رو نشده بودم، بیشتر از سه ماه. چه واکنشی باید نشون میدادم؟ چقدر روی مخمه، توی نیم نگاهی که بهش کردم متوجه پیراهن چهارخونه مشکی زردش شدم که تا حالا ندیده بودم بپوشه... بیخیال... دوست ندارم اینقدر داره رو مخم راه میره، کاش زود از زندگیم گورشو گم کنه، دعا کنین کارم زود تموم شه و راحت شم. از طرفی ازش می ترسم و احساس ناامنی می کنم، می ترسم حماقتش کار دستم بده... خدایا این چه شری بود با دست خودم کشوندمش تو زندگیم...