صدای چک چک آب از سقف منو به خودم آورد. بالاخره تموم شد... نگاهم به جلبکی بود ک لای پاهام پیچیده شده بود. بوی نمک و آهن زنگ زده شش هامو پرکرده بود و نفس کشیدن برام سخت تر از اونی بود ک فکر می کردم. مات موندم به بیرون و مه خاکستری ک همه جا رو فرا گرفته بود. تا چشمم به ترک بزرگ دیوار ک تا سقف ادامه داشت خورد فهمیدم این آخرین ناله های ساختمونه... پام رو از لای لجنا بیرون کشیدم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم بیرون دویدم، چیزی برای برداشتن نداشتم... از در ک خارج شدم صدای درهم شکستن کل اون خونه توی گوشم سوت کشید و زمین رو لرزوند. هیچ خونه یا آدم دیگه ای تو دیدم نبود... فقط مه.
به ساختمون خراب نگاهی کردم و با پام روی زمین رسم کشیدم. اون ساختمون کل زندگی من بود... قبلا زلزله هایی رو پشت سر گذاشته بودیم ولی این سونامی چیزی ازش باقی نگذاشت... حالا حتی از صفر هم پایین ترم. از این تنهایی و سرما لرزه به تنم افتاد... خسته و گرسنه به اطراف نگاه میکردم... تشنه ی کمک بودم و گرسنه ی محبت. خسته از رنج هایی ک دیگران و خودم همزمان به این بدن تحمیل کردیم. کنار خرابه ای ک زندگیمه ایستادم، درمانده و بلاتکلیف... میشه از نو ساخت؟ من از پسش برمیام؟ الان فقط خسته ام...
میان یه مه بزرگ موندم، چندماهه... تو این چند روز شاید یه کم، یه کم اطرافم داره مشخص میشه... تازه دارم خرابه ها رو میبینم، آسیب ها رو میبینم و دلیلشون رو درک میکنم، و این همه ماجرا نیست. خیلی دوست دارم بتونم کلا این مه رو از خودم دور کنم و ببینم کجای ماجرام ولی هنوز کامل مشخص نیست...
یه نگاه به خودم میندازم و می فهمم خودم از همه چیز تیکه پاره ترم؛ پر از زخم، پر از ظلم، پر از کبودی، لبریز از تنهایی و درد... با دندون هایی ک ساییده شده و قلبی ک هرگز آروم نمیگیره. آشفته و بی نظم تر از همیشه بدون هیچ امنیتی بالای زندگیم ک حالا فقط یه خرابه س وایسادم و منتظرم تا حداقل کمی بتونم خودم و اطرافم رو ببینم... دلم تنگه و درست وسط قلبم یه حفره تاریکه، حس عذاب و گناه بدنم رو مچاله کرده و ناامیدی چشمام رو تیره و تار... شاید فقط باید منتظر بمونم و شاید باید دوباره خودم رو بکشم تا همه چیز از نو ساخته بشه...
این روزا واقعا برام سخت میگذره. بعد از چند تلاش موفق بالاخره تجربه یه تراپی خوب رو رقم زدم و واسم تشخیص استرس مزمن و افسردگی دادن اما خب قطعا مشکلاتم بیشتر از این حرفاست، برای شروع خیلی بد نیست. هرروز یه عضو بدنم به فنا میره و امشب منم با پاهای داغون... معده داغونم هم به همون منوال ادامه میده. امروز با رویا یه پیرزن دیدیم متولد ۱۳۳۰، از من جوونتر و سرحال تر بود، اومده بود کوه نوردی و عاشق ورزش بود... بهمون گفت مهم ترین دلیل اینکه از شما قویترم اینه ک تو جوونیم آدمای زیادی رو دورم داشتم و از این کنار هم بودن حالم همیشه خوبه. ولی من این روزا تنهایی رو بیشتر دوست دارم چون کسی رو نمی خوام. بدنم و ذهنم نیاز به آرامش داره و آخرین چیزی ک میخوام دراماست. یه سوال، شما اگه دوستی داشتین ک از بچگی کنارتون بوده ولی از یه جایی به بعد فقط تو دوستی دنبال منفعت می گشته و بهتون درمورد هرچیزی ک مربوط به خودشه دروغ میگفته و در آخر بهتون بی احترامی کنه، باهاش چطور رفتار می کردین؟