Germinate

قصه نمیگم برات که خودم اصل ماجرام

وقتی به عکسی که گرفته بودم،نگاه می کردم، ناگهان به یاد آن نیروی سرشار از حیرتی افتادم که وقتی بچه بودم برای عکاسی احساس می کردم. من می توانستم یک لحظه در زمان را تصاحب کنم و تا ابد آن را ثابت نگه دارم، و حالا با چیزی انجامش داده بودم که واقعا ارزش چنین جادویی را داشت.

من بدون تو | کلی ریمر

توی یه مه مغزی بزرگ دارم دست و پا میزنم. چشم انتظار هر باریکه ای نور امیدم و واسش با ذوق نقشه می چینم...

اینو فقط به خاطر موجا گذاشتم ک یه شروع دوباره باشه :)

در تبعید ابدی

چرا این رنج قرار نیست تموم بشه؟

تموم این مدت فکر و ذکرم فقط این بوده ک بتونم آروم باشم ولی نتونستم. اعصابم به ثانیه ای وصل بود که از هم بپاشه، انگار ک آب توی دستام ریختن و باید هم بدوام هم سعی کنم نریزه. یک هفته ای میشه ک با تپش قلب بالا زودتر از آلارم گوشیم از جا میپرم و بدون دلیل انقدر قلبم تند تند می زنه ک انگار ماراتون شرکت کردم. مامانم مثل همیشه مسافرته و پدرم هم کاری به کارم نداره. همش بیرون و بی قرارم. دیشب یکم سعی کردم با کتاب خوندن بدنمو آروم کنم و فک کنم موفق بودم. همه چیز توی مغزم در هم پیچیده... آیا می تونم به آرامش قبلم برسم؟ اصلا انگار ک هیچوقت تجربش نکردم...

Designed By Erfan Edited By Naghl Powered By Bayan