هی گایز :)

همه چی خوبه... خدا رو شکر... دعا کنید همین طوری بمونه. من طاقت استرس بیشتر رو ندارم. خواهری میگفت نمی دونم چرا انقدر استرسی شدی قبلنا فک می کردم بیخیالتر از تو وجود نداره، تو ذهنم نوید رو لعنت کردم، یه خوبی که نوید واسم داره اینه که تا آخر عمرم بابت تموم رنج هایی که می کشم می تونم اونو لعنت کنم، در حالی که می دونم همه چی تقصیر خودمه ولی این که یکیو داشته باشی همه چیزو بندازی گردنش بهت حس خوبی میده، البته موقتیه و بعد می فهمی حتی بابت نوید هم باید خودتو لعنت کنی :/ یه چی بگم؟ نوید از زندگیم حذف شده، دیگه یادش نمیفتم. دیگه وقتی بهش فک می کنم حس بدی بهم دست نمیده، چیه این گذر زمان؟ مثل یه خواب یا یه خاطره بد که مال ده سال پیشه... البته یکی دوروز پیش که داشتم می رفتم داروخونه یهو داداششو دیدم که وایساده بود و داشت با هیجان یه داستانو واسه دو سه نفر دیگه تعریف می کرد و اصلا متوجه من نبود، اما من انگار یه لحظه برق بهم وصل کردن اونم با ولتاژ بالا... چشمام گرد شد و یه لحظه مغزم قفل شد. تو یه آن به خودم اومدم و با سرعت میگ میگ فقط دور شدم... هر کاریم بکنم نوید و خونوادش یه قسمت از زندگیمن که هرگز از دستشون خلاصی ندارم، ولی خب همین که دیگه تو تنهاییام و پس زمینه های مغزم نیستن برام بسه...

وای کل امروز رو خوابیدم، تازگیا زیاد می خوابم... شبا قبل ساعت یک چشمام دیگه باز نمی شه، هشت و نیم صبح هم خود به خود بیدار میشم، مامانم از این تغییر ساعت خوابم خوشحاله ولی من نه... دوروزه دارم ظهرهام می خوابم... عجیب نیست؟

تنها بیرون رفتنم سر کلاس بود، دو جلسه دیگه مونده و دیگه ولش می کنم... میرم باشگاه جدید :) چقدر بهونه خوبیه واسه دور شدن از خواهری... می خوام از جایگاه بی اف اف به یه خواهر بزرگتر که گاهی وقتا می بینمش تنزل مقامش بدم... میدونی قبلنا از خواهرم بت ساخته بودم، فک می کردم آدم با سیاست و زرنگیه که میشه واسه هر مشکلی بهش تکیه کرد، هیچوقت زندگیشو منو به فنا نمیده و کاملا بلده با مردم چطور رفتار کنه و با زندگیش چیکار کنه. الان یکی دو ساله باهاش خیلی صمیمی شدم و تو این مدت فهمیدم این تصویریه که از خودش نشون میده، چقدر آدما خوب بلدن نقاب بذارن رو صورتشونو خودشونو جوری که دوست دارن به بقیه بقبولونن :/ فقطم خواهری نیست، باورت میشه همه فک می کنن من اعتماد به نفس بالایی دارم؟ منی که وقتی میرم جلوی آینه حالت تهوع میگیرم و تا روزی هزاربار به خودم نگم "بی عرضه کاش مرده بودی" روزم شب نمیشه، جوری خودمو نشون دادم که فک می کنن چقدر اعتماد به نفس بالایی دارم :/

بازگشت خودم به آغوش گرم کتاب رو تبریک میگم *_* واسه شروع کتاب "سر بروی شانه ها" از "هنری ترویا" رو خوندم و بسی بسی لذت بردم :)))) می خواستم فردا برم کتابخونه ولی تو سایتش زده فعلا تا اطلاع ثانوی بسته ست :(

یه قسمت دیگه از اسکویید گیم مونده و من به شدت غمگینم از مرگ سه بوک :(

چقدر حرف زدم : دی 

فعلا