یادتونه دیروز درمورد شکم به خواهری گفتم؟ بعدش رفتم کلاس و یهویی بهش گفتم: چیزی هست که ازم مخفی کنی؟

حالت چشماش تغییر کرد و خندید و من جا خوردم از نوع رفتارش :/

هی گایززز همه چی ترسناک شدههه :) از طرفی خواهری یه پیج فیک زده که کراشم رفته فالوش کرده که کلا کسیو زیاد فالو نمی کنه... و یه چیزی فهمیدم... الکی دایرکت کسی نمیره و شک دارم که می دونه من کیم... اگه بدونه من کیم بدبختم :/

کل روزو تو پاساژا و خیابونا دنبال لباس واسه خواهری گشتیم ولی هیچیو انتخاب نکرد... سه چهار ساعت پیاده روی محض :/ بعد که رسیدم ناهارو خوردم و فقط خوابیدم...

الان هم میرم دوش بگیرم و ببینم بقیه شبو چطور بگذرونم :)