امان از اون وقتی که هیچ چیز طبق برنامه هات پیش نمیره

وقتی درمورد همه چیز قضاوت می کنی و دنیا جوری میگرده که دهنت باز بمونه، فکرات الکیه، چیزی که می بینی و حس می کنی اصلا واقعیت نیست، موضوعی که الان به خاطرش دلت گرفته چن روز دیگه اعصابتو خورد می کنه که چرا بابتش یه لحظه ناراحت بودم... همه چی مزه ی زهرمار میده... دارم میمیرم از عذاب وجدان و ناراحتی... خدایا این چه کاری بود من کردم؟ چرا نمیشه برگشت به عقب آخه؟ اگه می تونستم برگردم به عقب... انقدر گند زدم که باید از بچگی شروع کنم از اول :)

فقط اینجا می تونم حرف بزنم، سعی کردم واسه خاله توضیحش بدم ولی گفت من آخرش نفهمیدم چی میگی... خواهری هم منو نتونست بفهمه... خودمم نمی فهمم چه غلطی دارم می کنم... مامانم از این که اوضاع از کنترلش خارجه داره دیوونه میشه و راه میره یهو بند میشه بهم... کاش میشد اراده کرد و مرد توی یه لحظه... یادمه چن سال پیشم همین حسو داشتم، دلم می خواست بمیرم ولی گفتم شاید تو آینده چیز خوبی باشه،،، صبر کردم، نبود، بدتر شد...

زنگ زدن واسه قرار بعدی،،، یه خواستگار دیگه هم زنگ زده،،، مامانم میگه اگه خوب بود قبول کن،،، من وقتی به ازدواج فکر می کنم فقط یاد شبایی میفتم که تا صبح یکسره هق میزدم و قلبم درد می کشید، اون لحظه ای که از دادگاه میومدیم خونه و تو راه آهنگ شاد گذاشتم و صداشو بلند کردم و طوری که بقیه نفهمن تو ماشین عر میزدم از خشم و حس تحقیر، اون لحظه ای که تو چشمام زل زد و گفت همینه که هست یا بمون یا برو به سلامت، اون لحظه ای که از ته دل بهم خندید و گفت دروغ گفتم که گفتم خواستم خرم از پل بگذره و معامله (منظورش ازدواج بود) سر بگیره، اون لحظه ای که التماس می کردم بهم توجه کنه و منم به عنوان یه آدم ببینه... چرا انقدر این لحظه ها با وضوح فول اچ دی تو ذهنمه و مرور میشه؟

این نوشته بمونه یادگار... از وقتی که اشک سومین مرد زندگیم رو درآوردم... نمی خواستم ولی شد...