Germinate

راه رفتن بدون پا

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

هی گایز، چطورین... من هم خوبم هم بد... 

یادتونه گفتم کراشم استوریمو ریپلای کرده؟ بعد از این که پست رو منتشر کردم، شروع کرد تو دایرکتم پیام دادم... گایز تا پنج صب حرف زدیم، و اینکه بلههه بهش اعتراف کردم که چند سال کراش داشتم روش... آماااا نمیدونه من کیم و از کنجکاوی داره میترکه :))))) یس گایز، سرویسش کردم بنده خدا رو... و اینکه بعد از حرف زدن باهاش دیدم واقعا مرد رابطه نیست، دائم می خواست بدونه من کیم، بحث میکرد هی شب بخیر میگفت دوباره خودش میومد میگفت کجا رفتی :/ و جالب تر از همه من بودمممم، حتی بچه بازیاشم واسم جذاب بود :) میگفت تو خیلی ریلکسی... نمیدونه من چه آشوبیم... هیچی صب خوابیدیم و فرداش بازم بدن درد داشتم، یکم کار خونه کردم، فصل سه لوسیفر رو تموم کردم و خوابیدمممم... شبش دوباره برگشت، یکم پنجول کشید و رفت :/ واسم چن تا عکس فرستاد همه رو سیو کردم... گااااد خیلی نازههه... همون حسی رو دارم که وقتی بچه خواهر کوچیکه شیطنت می کنه بهم دست میده، کیوووت... 

صبش رفتم باشگاه، روز دوم برنامه جدیده و تمرکز روی پا، از همون اوایلش حالت تهوع شدیدی گرفتم، دیر صبونه خوردم و وقتی اسکوات پرشی زدم کلش اومد تو حلقم... به زور برنامه رو تموم کردم... پاهام مال خودم نبود دیگه اصلا... الانم داره تیر میکشه. بعد باشگاه پیاده راه افتادم تا دفتر خدماتی، از ثبت احوال زنگ زدن که مدارکت گم شده و ما اسم شوهرتو پاک نمی کنیم :/ ازشون خواستم مشکلو حل کنن که وقتی دید کشی جواب نمیده گفت برو بهت خبر میدم... بعدشم پیاده زیر آفتاب داغ اومدم تا خونه، جنازه م رسید...

تا رسیدم دیدم دوباره کراشم پی ام داده، یکم حرف زدیم که دوباره شروع کرد پنجول بندازه که تو کی هستی، گفتم نمی گم هیچوقت اگه نمی خوای به سلامت... اونم کلی حرف زد که من واست مهم نیستم و اینا بعدم با یه خدافزی خوشحالم کرد... واقعا بعضیا رو از ده متر نباید بهشون نزدیک تر شد. به مامانم و آجیم گفتم رفت دیگه و کل خونواده یه نفس راحت کشید :/ اما اگه آدم درستی بود و می تونستم بهش اعتماد کنم حتما بهش می‌گفتم و باهاش رل می زدم... داشتن همچین پیشی کیوتی خیلییی دلمو آروم می کرد... من تازه دیروز فهمیدم که روی ساق دستش تتو متن انگلیسی داره... ناز بشی *_* چقدر حرف زدم 

هیچی دیگه الان هم دراز کشیدم، کتف و پاهام درد می کنه، کتاب اسکار و بانوی صورتی رو دارم می خونم و به این فکر می کنم که کی فصل چهارمو شروع کنم... استرس ثبت احوالو دارم و از این که پیشی رو از دست دادم ناراحتم... ولیییی بازم خوبم، زندگی ادامه داره... 

قرار بود دیشب این پستو بذاریاااا:)))

خوشبحالت که باهاش حرف زدی و تازه خانوادتم میدونن!

من که با هیچ‌کدوم از کراشام نتونستم حرف بزنم :(

و الان  پشیمونم :))

عاره ولی تا دیروقت تو فکر بودم و یهو دیدم نتم قطعه خوابیدم و گذاشتمش واسه امروز 
شرمنده دیر شد 
از طرفی خوشحال کننده ست از طرفی ترک کردنش ناراحت کننده، نه می تونم بلاکش کنم نه می تونم جوابشو ندم... اونم یه دیوونه واقعیه الان دوباره پیام داده :/ خدا رحم کنه بهم 
آرامشی که تو الان داری بهتر از صدتا کراشه مطمئن باش :)

اوه خدا قوت واقعا:))

این چیزا فقط برا سرگرمی خوبه:))))))

مراقبت کن از خودت عزیزم و به خودت فشار نیار

فدات برممم :)
دقیقا انگار اسباب بازی چیزی دادن دستم...
مرسی عزیزم چشم 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی