عاممم عجب هفته ی وحشتناکی بود... خدای من... دارم از خستگی میمیرم... اماااا بسه دیگه مگه نه؟ باید برگردیم به روال سابقمون... اون یارو که تو موکب بود رو از ذهنم میندازمش بیرون، حالا خجالتی و درونگرا و هرچی می خواد باشه، اگه دلش می خواست یه حرکت به غیر از نگاه کردن باید میزد، از طرفی خوشحالم که نزد، لذتش از اون شبی که با اون پسره کلی تیک زدم و تا نصفه شب باهم ولگردی کردیم و فرداش بلاکش کردم بیشتر بود، چرا فرداش بلاک کردم؟ ناتوانی در ایجاد رابطه جدید :) فکر کنم باید یکسالی بگذره تا بتونم روی رابطه جدی و جدید حساب باز کنم...
اون کراشم که واستون همه چیشو توصیف کردم و گفتم فقط چن ساله از دور می بینمش رو یادتونه؟ دیشب پیجشو خواهری پیدا کرد، با ذوق نشونم داد منم ریکوئست دادم، قبول کرد ۸_۸ همین که کراشم استوریام رو ببینه و تو پیجم باشه واسم بسه :) لعنتی صبحشم بیرون بودیم از فاصله نیم متری دقیقا رو به روم زل زدم تو چشماش... خواهری یهو گفت عهه الی کراشتوووو... یعنی این بشر آفریده شده فقط برای بردن آبروی من و نابود کردن زندگیممم :/ البته که نمی دونه من کیم...
رفیقم بهم پیام داد، حالش خوش نیست و نمی گه چرا... نگرانشم خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه، امیدوارم درمورد ازدواجش یا خونوادش نباشه... این رفیق من آخرین دوست صمیمی بوده که داشتم، البته که بچه قمه و از هم دوریم ولی دوسال دانشگاه رو نزدیکترین آدمای دنیا بودیم، شب تا صب سریال دیدن، خوابیدن روی یه تخت، آهنگ گوش دادن با یه هندزفری، راه رفتن تو خیابونا، اولین خلافای زندگیم(از دیوار خوابگاهمون ردش می کردم و قاچاقی تو اتاق خودم نگهش می داشتم چون ترم اول خوابگاهمون یکی نبود، با تماس واتساپ بهش تقلب می رسوندم و...)، اولین کسی که استعدادم تو ماساژ رو فهمید و تا تونست ازش استفاده کرد :)، جفت تموم به فنا رفتنام، پایه ی چایی خوردن تا حدی که بمیریم، پرحرف ترین آدمی که میشناسم و عاشق اینم دوباره سرشو بذاره روی پاهام و سیگارشو بذاره لای انگشتای باریک و لوندش، انقدر واسم بگه تا صبح بشه... دیگه بعد اون نتونستم با هیچکس صمیمی بشم، الان چهارساله... دلم واسش خیلی تنگه...
اوممم دارم سریال لوسیفرو می بینم، هم ولع دارم درموردش هم هی عقب میندازمش که تموم نشه...
باید دوباره شروع کنم، خونه به حد مرگ کثیفه، کمد لباسام جنگله، باید درسای آموزشگاه رو دوره کنم و تمرکزم رو بذارم روی رژیمم... بیخیال همه آدما... مامانم دیده سرسنگینم باهام قهر کرده... بیخیالش... دور از همه می خوام باشم... اما نه این که حالم بد باشه و احساس تنهایی کنم، می خوام تنها باشم چون حالم بهتره، چون بهم حس قدرت و انرژی میده وقتی واسه خودمم و واسه خودم تلاش می کنم... حالم خوبه... خیلی خوبهههه، امیدوارم حال شما هم خوب باشه، تو این چند شب هم به یادتون بودم و واستون دعا کردم...
عاشق زنده بودنم... حیفه بخدا...
اون واکنش خواهرت رو خوندم یاد یه اتفاق مشابه افتادم :)))
یکی از دوستام رو یکی از بچههای کلاس زبانشون کراش داشت. تو همون بازهی زمانی، یکی دیگه از پسرای کلاسشون به این دوستم پیشنهاد داده بود. یه روز همین دوستم، خواست اونی رو که بهش پیشنهاد داده به یکی دیگه از دوستامون نشون بده، اون دوست دومی هم دقیقاً از همیناس که رفتارا و حرکاتشون خیلی تابلو و هیجانیه =)) بهش میگه اون پسره است که کت قهوهای تنشه، و چون خیلی آموزشگاه شلوغ بوده، دوست دومی پیداش نمیکنه و کلی ضایعبازی درمیآره. دوستمم از کلاس میآرش بیرون تا کمتر آبروریزی راه بندازه. همون لحظه کراشش میآد و از شانس بدش اونم کت قهوهای تنشه :)))) و چون روز معلم بوده، یه شاخه گل رزم دستش بوده که بده به معلمشون. دوست دومیم فک میکنه این اونه که بش پیشنهاد داده. بش اشاره میکنه و بلند میگه واااای اینه؟! ببین چه گلیم برات آورده! =))) و خب اون کراشه هم همهی اینا رو میشنوه و میخنده و رد میشه و آبروی دوستم این وسط میره :))))