یسسس یه روز پرکار دیگه...

امروز ساعت هفت صب بیدار شدم و رفتم باشگا، ساعتا رو زودتر کرده که زودتر ببنده چون به خاطر کرونا گیر میدن، این یه روال دو هفته ایه... دهنم سرویس میشه... بعدشم رفتم تو بازار و واسه خودم یه برگ آلوئه ورا و یکم خرت و پرت دیگه خریدم، می خوام ژل آلوئه ورا رو امتحان کنم... تا برسم خونه شد دوازده...

مونده بودم چی درست کنم و هی به همه چی ور رفتم و شد ساندویچ گوشت و قارچ با پنیر :/ انقدر خوشمزه شد که جاتون خالی... با ناهار یه انیمه دیدم، خیلی نقاشیش قشنگ بود ولی واسه صداگذاری داغون، یعنی قشنگ صدای پشت صحنه و رفت آمد و غذا خوردنشونم میومد(سه بار رامن خوردن، با آبجو)، یهو وسط صحنه تعجب میکردن همه با هم میگفتن شت :))) چرااا ژاپنیا همچین انیمه ای رو اینطوری خراب کردن و پخش کردن؟ عجیبه...

بعد ناهار عملا بیهوش شدم... ولی زود بیدار شدم، یکم خونه رو جمع و جور کردم، حیاطو تمیز کردم و ظرف شستم و یه عالمه لباس رو با دست شستم :/ مامانم هی میگفت بده بندازم لباسشویی ولی لباسشوییشو قبول ندارم، هر چی انداختم توش نابود شده... واسه روسری و شال و مانتوهام فقط می تونم از دستام استفاده کنم...

غروب بود که زنداداشم اومد خونمون. مامانم نبود منم باهاش سعی کردم خوش برخورد باشم و ازش پذیرایی کردم تا مامانم اومد... خواهری و ندا هم اومدن بریم پیاده روی که زنداداشمم اومد... بعد گفت چرا الی از اومدن من باهاتون استقبال نکرد و بمن بی احترامی کرده و اینا... چقدر من بدبختم... ندا هم همش با دوستپرش چت می کرد و پسره هم هی میومد از کنارمون تو خیابون رد میشد، درسته بچه دبیرستانین ولی خیلی امل بازی دارن درمیارن... تو راه برگشت خواهری و زنداداش جدا شدن ازمون و رفتن مراسم. منم پاهام درد گرفته بود دیگه ندا رو کشیدم توی یه کوچه تاریک و گفتم زنگ بزن به پسره... اومد چند دقیقه با هم حرف زدند و پسره رفت، ندا رو تا نزدیک خونشون رسوندم و ساعت نه و نیم بود رسیدم خونه... خواهری هم ده و نیم رسید و بچه ها رو برداشت برد...

شام بابام نذری آورد، قرمه سبزی. بعدشم یازده و نیم بود با مادری زدیم بیرون و رفتیم هیئت تا نزدیک یک... امشب نوید رو دیدم اونجا، مشکی پوشیده بود و لاغرتر شده بود، با رفیقاش بود. همدیگه رو دیدیم و نگاهمون رو برگردوندیم، درسته هیچی اون رابطه درست نبود ولی گاهی وقتا تو دلم میگم نباید به اینجا می رسیدیم، هر بار می بینمش انگار یکی انگشتشو فرو می کنه توی زخمی که تازه بخیه زدم و درست روی قلبمه...

اونجا که نشسته بودیم مادر یکی از خواستگارهام واسم یدونه شربت آورد و زل زد تو چشمام. پسرش خیلی خوب بود ولی من اونموقع هم بچه بودم هم از پسرش خوشم نیومد... احساس می کنم همه به چشم یه بازنده نگاهم می کنند... کاش میموندم تو خونه و اینطوری تحقیر نمی شدم...

خوابم نمیبره...

 

پ.ن:

اینایی که اینجا می نویسم رو بعدش انگار پرتشون کردم از زندگیم بیرون، مغزم خالی میشه و حالم خوب میشه... چقدر خوبه اینجا رو دارم... شبتون بخیر