آدم وقتی یه مشکلی داره اول قشنگ خودشو با اون مشکلات با خاک یکسان می کنه... بعد یه مدت میگه اوکی من این مشکلو دارم ولی باز هم آدم باارزشی هستم، سعی می کنم خودمو دوست داشته باشم  واسه حل کردن مشکل تلاش می کنم... بعد یهو یکی میاد از راه نرسیده با لبه های این زخم بازی می کنه، با این مشکل ور میره، هی به روت میاره و تحقیرت می کنه... بقیه هم فقط بهت می خندن و تو ذهنشون میگن فقط لازم بود این مشکلو پنهون کنی...

سعی کردم خودم رو بپذیرم و دوست داشته باشم ولی نمی تونم از خودم متنفرم... البته این دلیل نمی شه ناامید بشم، من به تلاشم ادامه میدم ولی هیچی بدتر از این نیست که اعتماد بنفسی که نداری رو له کنن تا یه وقت سروکله ش پیدا نشه... واقعا گاهی آدما متوجه نیستن کارهاشون، حرفاشون چه تاثیری رو بقیه می ذاره... من که با خنده و شوخی ردش می کنم ولی هر کس جای من بود قطعا همونجا میزد زیر گریه... فقط می تونم خودمو اینجا خالی کنم... فقط هم با همین سبک... 

یه روز خوب میاد ولی اونروز قطعا من نیستم...

کلی چراغ روشن... فردا همه رو می خونم...