Germinate

شاید خواب بتونه درمان باشه

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

عاح که امروز قشنگ ۱۲ ساعت خوابیدم، بقیه روز رو هم دلم می خواست بخوابم، کارهام مقاومت کرد. عصر با مامانم یخچال رو ریختیم بیرون و کامل تمیز کردیم بعدشم خواهری اومد دنبالم، رفتیم کلی پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم، کلیم حرف زدیم. تو راه برگشت یه سر هم به ز زدیم، تو حیاط خونش بود و داشت کار می کرد، با اونم یکم مسخره بازی درآوردیم و رفتیم خونه. 

مامانم رو رسوندیم خونه زن عموش که یه زن تنها و بدون بچه و همسره، مثل مادربزرگ خودمه، البته برعکس مادربزرگ خودم خوش اخلاقه و ما رو دوست داره. شب می مونه. بعدش هم با خواهری رفتیم دوردور و یکم بچه ها تو پارک بازی کردند و برگشتیم، ساعت یازده شد. شام رو پای فیلم خوردم و رفتم یه دوش گرفتم، حسابی سر حال شدم و رفتم توی حیاط نشستم پای گوشی. امروز مغزم خالی تر از همیشه بود... فکر کنم خودش خسته شده از نشخوار فکری داره میریزه بیرون :) 

دیر وقته و خستم، احتمالا فردا بریم محضر واسه آخرین قدم و تامام... دعا کنید به خوبی پیش بره...

موفق باشی ایشالا :*

ممنونم از همراهیت امیدوارم به هر چی می خوای برسی

چند وقته یه دل سیر نخوابیدم؟ اگه خوابم برده باشه هم با هزارجور عذاب‌ وجدان و استرس بوده...

منم خوابیدنم عذابه ولی وقتی می خوابم بیدار شدنم عذاب میشه :/
شاید بعد کنکور حالت خوب بشه
امیدوارم به آرامش برسی و راحت بخوابی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی