عاح که امروز قشنگ ۱۲ ساعت خوابیدم، بقیه روز رو هم دلم می خواست بخوابم، کارهام مقاومت کرد. عصر با مامانم یخچال رو ریختیم بیرون و کامل تمیز کردیم بعدشم خواهری اومد دنبالم، رفتیم کلی پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم، کلیم حرف زدیم. تو راه برگشت یه سر هم به ز زدیم، تو حیاط خونش بود و داشت کار می کرد، با اونم یکم مسخره بازی درآوردیم و رفتیم خونه. 

مامانم رو رسوندیم خونه زن عموش که یه زن تنها و بدون بچه و همسره، مثل مادربزرگ خودمه، البته برعکس مادربزرگ خودم خوش اخلاقه و ما رو دوست داره. شب می مونه. بعدش هم با خواهری رفتیم دوردور و یکم بچه ها تو پارک بازی کردند و برگشتیم، ساعت یازده شد. شام رو پای فیلم خوردم و رفتم یه دوش گرفتم، حسابی سر حال شدم و رفتم توی حیاط نشستم پای گوشی. امروز مغزم خالی تر از همیشه بود... فکر کنم خودش خسته شده از نشخوار فکری داره میریزه بیرون :) 

دیر وقته و خستم، احتمالا فردا بریم محضر واسه آخرین قدم و تامام... دعا کنید به خوبی پیش بره...