چشمامو که باز کردم کل سلول های بدنم آه کشیدند، دوباره یه روز مزخرف دیگه که باید یه کوله بار سنگین از فکرها و باورهای نابود کننده، خاطرات بد، اتفاقات بد، تنبلی ها و ناامیدی ها رو به دوش بکشیم تا زمانی که دوباره به خواب بریم. دوست نداشتم اینطوری شروع کنم، شاید نیم ساعتی توی تخت موندم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم، از هر فکر و خیالی، تا حدودی موفق بودم ولی از در میره بیرون از پنجره میاد تو. بعد از یکم کشمکش رفتم بیرون. شام دیشبی که پختم هنوز مونده بود، سالاد شیرازی هم درست کردم کنارش، خوب شد.

ناهار رو پای فیلم تولد یک ستاره خوردم، کلا غذا خوردن پای فیلم رو دوست دارم، و همین چاقم کرده چون متوجه نمی شم چقدر خوردم :/ التماس دعا واسه باشگاه :/

چندتا از لباس هامو شستم، واقعا یه سری چیزا رو نمی شه انداخت تو لباسشویی. یکم که هوا خنک شد رفتم خونه داداشم، بچش ازم خواسته بود برم و تو کامپیوترش چندتا بازی دانلود و نصب کنم. سه تا بازی استراتژیک پیدا کردم و تقریبا یکی دو ساعتی دستم بند بود. کارم که تموم شد خواهری و دخترش رسیدن اونجا، اومده بود دنبالم که باهم بریم پیاده روی. دخترش موند خونه داداشم، ما هم دوتایی کلی راه رفتیم و حرف زدیم. من و خواهری از اون آدمای شلوغ و صدا بلند و پر سروصدا و خوش خنده ایم، گاهی وقتا به آدمای سرسنگین و باکلاس حسودیم میشه و گاهی به این فکر می کنم که اگه ما هم بخوایم آروم باشیم، دیگه خود واقعیمون نیستیم.

تو راه برگشت بچه خواهرمو هم برداشتیم رو رفتیم خونمون، وسط محل بهمون شربت نعنای نذری دادند :/ دفعه اول بود به غیر از مناسبت های مهم نذری بدن :) چسبید. وقتی رسیدیم خونمون اون یکی بچه انتظارمون رو می کشید، اون رو هم برداشتیم و رفتیم خونه خواهری، کارهای خونشو با هم انجام دادیم، یه نودالیت بود که ماکارونی صدفی ترکیب کردم با یه سری مواد دیگه و یه غذای خوشمزه ازش درآوردم، یکی از لیوان های خواهری رو هم شکستم :))) بعد از شام هم با کلی سروصدا من رو رسوند خونه و در حالی که با جیغ دور میشدن من و خونه و کل کوچه توی سکوت فرو رفتیم.

کل خونه تاریکه و منم توی حیاط نشستم به نوشتن، امروز خسته شدم، شب خوش...