امروز از اون روزهای بد بود، از اون روزهای بدی که به خاطر رفتار دیگرانه، اولش به خاطر دعوای جدید پدر مادرم، راستش ایندفعه یکم به حرف ها توجه کردم و دیدم چقدر این واکنش هاشون رو من اثر گذاشته، از بیرون نگاه کردن بهش باعث میشه بهتر ببینم و آگاهی از این رفتارها توی خودم باعث جا خوردنم شد. منم یکم بدخلق شدم که به خودم حق نمیدم انقدر تاثیر پذیر باشم. 

عصر غذا درست کردم و با خواهری و همسایشون رفتیم پارک، چقدر شلوغ بود. یه گوشه دنج پیدا کردیم و با آ حرف زدیم. آ ۱۸ سالشه، چندسالیه باهم رفیقیم، جدیدن با یه اکیپ جور شده و باهاشون بیرون میره، کلی واسم از قرارها و حرفهاشون گفت. بهم گفت فردا باهاشون برم که قبول کردم ولی یهو شروع کرد بهونه آوردن و منت گذاشتن که منم گفتم اوکی نمیام. هم نگرانشم به عنوان یه دختر نوجوون، هم از این طرز رفتارهاش بدم میاد. نمیدونم... هر بار باهاشونم بعدش به شدت حس بدی توی قلبم حس می کنم. 

وقتی برگشتیم خونه، شام خوردیم و دوباره بحث ها شروع شد، واقعا حوصله ندارم...

با گوشی مامانم اینا رو نوشتم احتمالا بعد تعطیلات گوشی جدید به دستم برسه. 

دست گل هم یادآوری یه خاطره ست، روز عقدم دسته گل بزرگی از رزهای نارنجی روشن داشتم که واقعا به لباس کرمی رنگم میومد، نمی دونم چرا یادش افتادم، تا قبل از عید هم خشک شده ش رو نگه داشتم، وقتی داشتم می نداختمش دور متوجه شدم از درون کپک زده، مثه رابطمون...

شب بخیر