نمی دونم چم میشه گاهی وقتا، یهو انگار خشم از تو وجودم میزنه بیرون و هر کی دم دستش باشه رو لت و پار می کنه. مثل دیروز که یهو عصبانی شدم، تقریبا از همون وقتی که بیدار شدم، نمی دونم به خاطر حرف خواهری بود یا از قبل توی وجودم حضور داشت. بغض داشتم اصلا، با مامانم بحث کردم سر یه چیز بیخود، واسه انجام دادن کاری که نمی خواستم انجامش بدم ولی چون بهم گفته بود نکن باید انجام میشد. انقدر بهم ریخته بودم که بعد از نوشتن پست با وجود گرما زدم از خونه زدم بیرون. موزیک پلی کردم، راه رفتم، تو پارک گشتم، تو چهارباغ قدم‌زدم، واسه خودم خوراکی خریدم و همزمان با همه اینا کلی فکر کردم. 

به این فکر کردم که این عصبانیت و خشم من از کجا اومده؟ متوجهم، میدونم دارم با خودم چیکار می کنم. من توان پذیرش ندارم. آدم وقتی خودشو، آدمای اطرافشو، شرایطشو و هر چیزی که هست رو بپذیره، به آرامش میرسه و می تونه واسه بهتر شدنش تلاش کنه. من از چهار پنج سال پیش به این فکر رسیدم که این زندگی رو دوست ندارم و می خواستم که یه طور دیگه باشه. هنوز هم به این پذیرش نرسیدم ولی فکر می کنم باید براش تلاش کنم و این پذیرش واسه من قدم اوله... اینطوری می تونم با خیلی از حرفها، خیلی از آدمها، خیلی از رفتارها و شرایط کنار بیام... فکر می کنم این پذیرش من رو از زیر صفر به صفر و نقطه شروع می رسونه.

من از رنگ بنفش متنفرم، ولی یه عروسک به در بالایی کمد دیواری آویزونه که کلاه بنفش و لباس آبی داره. فقط یهویی چشمم بهش افتاد...

راستی امروز میرم که گوشی رو فلش کنم و بهش پس بدم، قرارمون توی دادگاه همین شد. احتمالا مدتی نیستم. فعلا