سعی کردم بخوابم ولی نشد. مامانم گفت امکان داره صبح برید که باعث شد من تو خواب خرگشی بمونم، با هر صدای آرومی صد متر بالا می پریدم و خواب های تکه تکه و مزخرفی میدیم. یکبار هم با صدای زنگ آیفون از خواب بیدار شدم و سریع رفتم باز کردم، مامور کنتور آب بود :/ حتی از راه رفتن بابام توی خواب هم بیدار میشدم و حساب کن اینطوری تا تقریبا سه بعد از ظهر توی تخت وول می خوردم، وقتی بیدار شدم هم اصلا انگار نه انگار که خوابیدم، به همون اندازه سحر خسته بودم. 
ساعت پنج و نیم بود که خواهری اومد دنبالم و رفتیم مشاوره، قبل از نوید رسیدم. منشی گفت فقط به چن تا امضای من احتیاج داره. تا اومد برگه ها رو جور کنه با مامانش از راه رسیدن، حتی برنگشتم نگاه کنم. به رو به روم خیره شدم. مرکزشون یه ساختمون با طرح قدیم و دیوارهای گلی بود که به شدن خوشگل بازسازیش کرده بودن، همون اسفند که اومدم از قدم زدن توی حیاطش لذت می بردم و از دیدن اتاق های بامزه در چوبی که دورتا دور حیاط بزرگش رو گرفته بود عشق می کردم. از پشت سر منشی میشد حیاط رو دید، حالا حوضش رو پر آب کرده بودن و دورش گل های شمعدونی چیده بودن و کل باغچه ها، گل آرایی خاصی داشت که اصلا حضور نوید پشت سرم از یادم رفت. چندتا امضا زدیم و قرار شد خودش تنها پسفردا ببره مرکز مشاوره اصلی که ما رو فرستادن اینجا...
وقتی داشت زنگ میزد تا بپرسه منم باید برم یا خودش تنها کافیه، در حد یک ثانیه نگاهش کردم، باورم نمیشه انقدر نسبت بهش بی احساس باشم، رو به منشی گفت باید خودم فقط ببرم، منم سریع سرم و انداختم و رفتم بیرون. خواهری توی ماشین نشسته بود تا من برم و بیام، میدونم چقدر بهشون بی احترامی کردن و چقدر ازشون بیزاره، بخاطر همین بهش حق دادم که نخواد باهاشون رو به رو بشه، بابت همین که منو رسوند ازش ممنونم. 
بعد برگشتیم به منزل، توی راه از مسیری اومدیم که از کنار جوی آبی میگذشت و اطرافش پر از زمین و باغ بود، البته به تدریج همونا هم داره به خونه تبدیل میشه. سر سبزی و آب زلال، روحمون رو جلا داد. خیلی ذوق کردم. یکمم نوید رو مسخره کردیم که به خاطر یه امضا مامانش رو کشونده بود تا اونجا، مثل بچه های مدرسه ای...
امشب داداشم و زنش رو هم دعوت کردیم خونمون و مامانم حلیم بادمجون پخت، دفعه پیش گفتم هر کسی یه غذای معروف داره، غذای محبوب مادر من هم همین حلیم به شدت خوشمزه شه، سیر نمی شدم ازش. بعدش هم دور هم نشستیم پای تلویزیون و چایی و کیک خوردیم، ساعت یازده و نیم بود که روانه خانه شدند. 
نمی دونم چرا استرس های بی دلیل میاد سراغم، امروز همش توی معده م و کل بدنم یه درد و ضعف مزخرفی پیچیده بود که کاملا مشخص بود اضطرابه نه دل درد. سعی کردم به مغزم توضیح بدم این استرس و درد بی دلیله ولی اصلا حالیش نبود. هر وقت می خوام ببینمش اینطوری میشم، بعدشم بدنم ول می کنه و تا فرداش کرخت و بی حالم... 
هیچکس نمی تونه حال من رو درک کنه، نمی دونم چرا انقدر دارم عذاب می کشم ولی تا وقتی که همه چی تموم نشه نمی تونم یه نفس راحت بکشم... از طرفی حس می کنم این افکار و این دردا هرگز تمومی نداره... دیگه واقعا نمی دونم دستمو به کجای کائنات بگیرم و التماس کنم که این دنیای توهمی رو از مغزم بگیره و کمی آرامش بهم هدیه بده... 
قبل ازدواجم یه وبلاگ دیگه داشتم که سه سال توش نوشته بودم، یادمه سال پیش تقریبا همین موقع ها بود که نوشتم آرزو می کنم زندگیم از این تنهایی و یکنواختی و خنثی بودن نجات پیدا کنه و یکم هیجان به زندگیم بیاد... یعنی تمام کائنات دست به دست هم دادن تا به آرزوم برسم. و من از همین تریبون اعلام می کنم که غلط کردم و آرزوی من همون حال سال پیش اینموقع خودمه، اصلا دلم می خواد از یکنواختی و تنهایی و آرامش بمیرم، لعنتی چنان هیجانی به زندگیم تزریق کردین که تو این یکسال یک شب با آرامش نخوابیدم، همش استرس، همش جنگ اعصاب، همش سرزنش، همش پشیمونی... 
چی بگم والا، بسه واسه امشب...