میدونی بزرگترین مشکل من اینه که بیش از حد فکر می کنم. نه این که عاقل باشما، که کاش یذره بودم، بیشتر توی توهمم. میدونی تو ذهنم چی میگذره؟ همش یه عالمه آدم رو تصور می کنم، از خونوادم بگیر تا آشناهای دور، حتی کسایی که سالی یبار هم نمی بینمشون رو می گذارم جلوم... همش این آدما با یه قیافه منتظر و پرسشگر نگاهم می کنن و من با تند تند حرف زدن سعی می کنم بهشون توضیح بدم چرا دارم طلاق می گیرم. اونقدر ادامه میدم تا اون آدمای توی ذهنم بهم لبخند بزنن و بد بودن نوید رو تایید کنن. بعد که یکم آروم شدم یکی از ته ذهنم می پرسه، خب تو توی اون موقعیت چه واکنشی نشون دادی، یهو دوباره همون آدما برمیگردن و من میگم "من هم در جوابش بدرفتاری کردم"... اوکی و در آخر من میشم متهم و محکومم به سرزنش هایی که دائم عصب های مغزم رو نشخوار می کنه. (چه کلمه هایی رو بهم ربط دادم:/)
امروز هم تا بعد از ظهر خوابیدم، زنگ زدم به دفتر مشاوره که شما گفتین فردا بیا واسه گرفتن نامه، گفت هنوز آماده نکردم و فردا بیا... یعنی این انسان محترم ده روزه داره منو سرمی دوونه... چی بگم آخه... فکر کنم دوباره فردا نوید رو ببینم، لعنت بهش...
پاشدم سرعتی یه ماکارونی خیلی خوشمزه درست کردم، توی آشپزی هر کس یه غذا خیلی خوب درمیاد، واسه من ماکارونیه، در حین درست کردن زنگ زدم به خواهری، دوروزه حالم خوب نیست و اونم متوجه شد، گفت داری خیلی تند حرف می زنی و چرت و پرت میاری تو حرفات، مشخصه حالت عادیت نیست. سعی کردم بهتر باشم. در حین قل خوردن ماکارونی ها، سالاد شیرازی درست کردم. بعدشم ماکارونی رو دم گذاشتم و ظرفها رو شستم، تا اومد دم بکشه، اذون رو گفتن و افطاری کوکو سبزی زدم به بدن :/
بعد افطار هم که بدنم ول شد و به فیلم دیدن گذشت. 
میدونی دلم می خواد این فکرا رو کم تر کنم و یکم تو لحظه حال زندگی کنم، خسته شدم از بس سرم توی گذشته مزخرفم بوده... واسه پونزدهم اردیبهشت وقت مشاوره گرفتم، شاید بتونه کمکم کنه.