دوست داشتم نوشتنام هر شب باشه ولی مث اینکه توانشو ندارم، نه از لحاظ مغزی نه از لحاظ بدنی. ماه رمضونه و روزه ما رو برده، نمی دونم کجا. تو همین سه روز توانم تموم شد بقیه شو خدا به خیر کنه. 
دیشب تا سحر نشستم پای کتاب "همه میمیرند". تمومش کردم. واقعا یه سری اتفاقا یا کتابها یا فیلما هستن که بعد تموم شدنشون دیگه اون آدم سابق نمی شیم. من تغییر رو تو خودم حس کردم. تو اون تایمی که درگیر این کتاب بودم خیلی دنیا و زندگی خودم و بقیه بیهوده و پوچ به نظرم رسید ولی این عقیده نمی تونه درونم رو قانع کنه. حس می کنم به عنوان یه مایه س برای یه باور درست برای معنا بخشیدن به زندگی.
بدبختی اینه که فقط کمی افکارم تغییر می کنه، ولی رفتارهام برخلاف چیزیه که تو ذهنمه و دوست دارم باشه. همش دارم مثل یه آدم احمق برخورد می کنم، کمین نشستم تا یکی بهم ناخونک بزنه تا اون روی پرخاشگر مزخرفمو نشون بدم. نکنه شخصیت غیر قابل تغییره؟ از چیزی که الان هستم متنفرم. 
بعد از سحری، اینترنت رو روشن کردم و دیدم نوید وارد تلگرام و واتساپ شده، با یکم جستجو اکانت اینستاش رو هم پیدا کردم. قبلا یه گوشی نوکیای ساده داشت، احتمالا بعد رفتن یکماهه من زندگیش بهتر شده از لحاظ مالی :/ قبلا که بی پول و بدبخت بود. 
وقتی حضورش رو حس کردم با اینکه می دونستم شمارمو نداره و اصلا کاری با من نداره، باز هم تپش قلب گرفتم، همون تپش قلب های عصبی که وقت ترس به آدم دست میده، به خاطر اضطرابم کمی نفرینش کردم و تا ظهر یکسره خوابیدم. 
بیدار که شدم روی مبل لم دادم تا عصر که رفتیم باغ، برای افطار همونجا موندیم و دائم درمورد نوید فکر می کردم و مسخره بازی درمیاوردم. شوهر خواهری می گفت حس می کنم دلش می خواد برگرده، کلا زیاد نظریه میده، انقدر که یهو یکیش اتفاق میفته و تا مدت ها میگه دیدین گفتم :/ امیدوارم این یکی چرت محض باشه. واقعا توان کشمکش ندارم و ازش خیلی ممنونم که داره آروم تمومش می کنه، خب اونم داشت اذیت می شد و بدون من راحت و آزاده. 
بعد از شام اومدیم خونه و تا یکم پیش فیلم میدیدیم، حال چرخیدن تو اینستا نداشتم، حال نوشتنم نداشتم ولی مث که همیشه حرف تو چنته دارم :) شب خوش