نمی دونم چرا دارم همچنان می نویسم، بیان خلوته یا من بدون بازخورد موندم؟ به هر حال مهم نیست، واسه خودم که هستم. 
امروز سعی کردم کمی بهتر باشم، ظرف ها رو شستم، واسه خودم غذا پختم، با محمد امین بازی کردم، لباسهام رو شستم، رفتیم باغ و سعی کردم شادش کنم و در آخر من موندم و آخر شب :/
تو کمتر از دو هفته ۳۰ گیگ اینترنت مصرف کردم، چخبره واقعا؟ تا آخر ماه دیگه سراغ اینستا نمیرم...
امروز همش به این فکر می کردم که چقدر همه چی پوچ و بیهودس، خب که چی؟ فکر کنم از اثرات کتاب "همه میمیرند" باشه. واقعا هم هست، خیلی چیزا واسم بی ارزش شده، مخصوصا غمی که توش دارم غرق می کنم خودمو. حالم از همه چیز بهم می خوره، خودم، زندگیم، خونوادم، ازدواجم، بیکاریم، مردم دنیا، کشورم، دینم، اعتقاداتم، غذاهایی که می خورم. انقدر بیهوده و مزخرف مگه میشه...
یکی از چیزهایی که خیلی اعصابم رو خورد می کنه اینه که هنوزم خودخواه و مغرور و پرروام، چرا نمی شکنی؟ چرا کوتاه نمیای؟ چرا آدمها رو به حال خودشون نمی ذاری؟ چرا هنوزم ناراحت میشی و یه دنیا انتظار داری؟ تو پرنسس نیستی بیا پایین... چقدر پست و بیشعور و جاهلی لعنتی :/ واقعا کی میخوام یاد بگیرم کنار مردم زندگی کنم؟ نکنه اختلال ضد اجتماع دارم؟ یا اختلال شخصیت مرزی؟ چرا انقدر داغونم؟ کاش میمیردم و تموم میشد این حجم از مزخرف بودن. نمی دونم چرا این چند وقته خیلی به مرگ فکر می کنم، اگه من نبودم اطرافیانم خیلی زندگی خوبی داشتن حتی نوید که دیگه هیچ حسی بهش ندارم و دلم نمی خواد بهش فکر کنم. 
دلم نمی خواد بهش فکر کنم ولی دائم توی ذهنمه، به خاطر این ازش متنفرم، با اینکه شمارمو نداره ولی هر پیامک یا زنگ رو فکر می کنم اونه و دائم می ترسم که بیاد سراغم، هیچکس نمی فهمه دارم چه زجری میکشم، فقط دلم می خواد تموم شه تا شاید بتونم پرونده ش رو توی ذهنم ببندم. کاش می شد یکم مغزم رو دربیارم و بذارمش توی یه جعبه تا کمی بدنم آرامش بگیره، دائم مضطربم و همش بدنم آماده باش واسه خطره... چقدر زندگی سخته... چقدر حالم بده... امروز کمرم درد گرفت، می دونم همش عصبیه... بسه دیگه داره کم کم درد میزنه به سرم...