بعد از چند روز دلم هوس کرده بنویسم، نمی دونم آفتاب از کدوم طرف در اومده، هوسه دیگه... گاهی وقتا هوس هام خوبنااا، مثل نوشتن، مثل دیدن فیلم call یا مثل خوردن سیب زمینی آب پز که بعد از شام یهو هوس کردم، هرچند اگه ذغال داشتم خیلی بهتر میشد. 

یه جایی خوندم که نوشتن واسه حل تمام مشکلات روحی خیلی خوبه، نمی دونم چی بنویسم که باعث بشه یکم خودم رو جمع کنم. تا باشه از این درمان های لذت بخش. دلم می خواد مرتب بنویسم ولی به طرز عجیبی نمی تونم روی حال روحیم حساب کنم. هر وقت بشه میام. 

فکر می کنم مغزم رفته تو کما، عملا دارم نباتی زندگی می کنم، افکار و حرفام و رفتارم اصلا دست خودم نیست، همش منتظرم، منتظر یه اتفاق بد که نمی دونم چیه ولی براش اضطراب دارم. فکر می کردم قوی تر از این حرفا باشم ولی دارم له میشم. میدونم همه این چیزا یه موقعی خاطره میشه ولی نمی تونم خودم رو بکشم بیرون. احساس خفگی دارم، خیلی وقته تنهایی بیرون نزدم. من چند سالی بود که حالم خوب نبود ولی انقدر احمق بودم که با دستای خودم حال خودمو بدتر کردم. حالا دیگه همون حال بد سابق برام شده آرزو. یادمه تو وبلاگ قبلی نوشتم دلم هیجان می خواد، دلم می خواد از این یکنواختی دربیام حتی اگه اوضاع بدتر بشه و بیاااااااا.... شد دیگه، الان اوضاعم یجوریه که هرروزش از خدا مرگو می خوام که فقط تموم بشه...

چقدر دنیا غیر قابل پیش بینیه، کاش میشد به سال پیش اینموقع برگردم و همونجا بمونم... همون یه قدم قبل از باتلاق زندگیم...

فکر کنم واسه الان بس باشه... برمی گردم...