دوباره خوابم بهم ریخته و لنگ ظهر پا میشم... 

شاید یکساعتی نشستم جلوی مامانم روی مبلی که آفتاب می تابه روشو کنارش یه استند بزرگ پر از گلدونه و از چیزایی حرف زدم که یادم نمیاد :)

هی به حیاط خیره شدم و آخرش رفتم و افتادم به جونش :) شاید یکساعتی دستم بند بود و داشتم می سابیدم، وقتی رفتم تو اتاق ساعت ۲ شده بود، مامان و بابام رفتن بیرون و منم نشستم خیره به در و دیوار... 

یه دوش طولانی گرفتم...

دیدی گاهی وقتا یه کتاب دهنتو سرویس می کنه ولی تموم نمی شه؟ دقیقا وضع منه با کتاب ماورای طبیعی شدن... تموم شو لعنتی :/

خواهری اومد دنبالم رفتیم مامانو برداشتیم آوردیم خونه... خواهری میگه چیکار کردی یکم چربی هات جمع و جور شده، به این کارت ادامه بده... بگم بی اشتهایی افسردگیه یا زوده؟ بهش گفتم بیا پیاده روی هامونو دوباره شروع کنیم... راه دیگه ای واسه بیرون رفتن به ذهنم نمی رسه...

هنوز منتظر تلفن اون خانمم واسه کار... خواهری میگه نرو برو یه کار دیگه که نزدیک تره... به نظرتون مسیر مهمه یا نوع کار؟ اگه بخوام برم تو کار صندوق و فروشندگی و منشی با حقوق نصف اداره کار که می تونم از فردا برم :/ آه نمی دونم هر چه پیش آید خوش آید :)

احساس می کنم زمان داره کش میاد... راستی اون حرفه بود که ناراحتم کرد، رفتم به طرفم گفتم این حرفت منو مشغول کرده، گفت من منظورم اینی که تو ذهنته نبود و دلیلشم گفت. خب اگه منظورت یه چی دیگه ست چرا وقتی داری میگی چپ چپ به از سرتا پام نگاه می کنی لعنتی؟ :/ چقدر باور کردن آدما سخت شده...

همین