Germinate

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است.

فراموشی ممنوع (۳)

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

درد اولین چیزی بود ک احساس کردم. کمر خشک شده ام را صاف کردم و چشمانم را باز کردم. با اینکه در وضعیت مناسبی نبودم ولی خستگی ام کمتر شده بود. نشستم و به خرابه های رو به رویم خیره شدم.
اصلا یادم نمیومد چطور وسط این آشوب سر درآوردم. اصلا یادم نمیومد کی به این خونه قدیمی برگشتم. چندین سال بود که پایم را در این شهر نفرین شده ک با اقیانوس و جنگل و کوهستان محاصره شده بود نگذاشته بودم. قول داده بودم ک بعد مرگ پدرم این خانه را بفروشم ولی نمی توانستم و خوشحال بودم  که چیزی جز خرابه از آن خانه باقی نمانده.
از گرسنگی معده ام‌ مچاله شد. می دانستم ک چیزی از زیر آن خرابه گیرم نمیاد پس باید از این جا بیرون میرفتم. کت نیمه خیسم ک ظاهرا دیشب پتویم بود رو پوشیدم و از جلوی ایوان سعی کردم چکمه های بلند پدرم را بیرون بکشم. قبلا به نظرم زیادی غول پیکر میرسید ولی حالا فقط کمی گشاد بود. مه کمتر شده بود یا شاید نور خورشید پشت اون، کمتر نشون میداد ولی بازهم چیز زیادی نمیدیدم.
از خانه بیرون زدم و تمام گذشته ی آن را پشت سر گذاشتم. نمی خواستم مکانی را که به جز حس از دست دادن و باختن به من چیزی نداده را بیشتر از این تحمل کنم... شاید بالاخره می تونستم همه اون اتفاقات خسته کننده رو فراموش کنم. تمام اون روزهایی ک از دور تن نیمه جان مادرم رو توی تخت میدیدم. یا اون روزهایی ک پدرم با سیگاری ک اکثرا یادش میرفت روشن کرده توی ایوان می دیدم ک چشم به دوردست دوخته بود، دوردستی ک شاید وجود نداشت. شاید هم هرگز این خاطرات من رو ترک نکنه.
بیرون از خانه هم تا کیلومترها سکوت و تنهایی داد میزد. فکر کنم همه از قبل شهر رو ترک کرده بودند. شاید هم به طرف کوهستان رفتند. به هر حال ک من هم باید به اون سمت میرفتم. تصور اون جنگل تاریک و پر مه خیس بدنم رو لرزوند... از خانه ی همسایه قدیمی چندتایی کنسرو و یک کیف دستی نخ نما قرض گرفتم. بعدا پولش رو بهشون میدادم.
به سمت جنگل راه افتادم. این جنگل رو با چشمان بسته هم می تونستم پیدا کنم. بیرون از شهر دروازه ای نیمه باز توجهم رو جلب کرد. فکر کنم درب پشتی قبرستان قدیمی شهر بود. اصلا دوست نداشتم آخرین چیزی که از این شهر میبینم قبرهای شکسته و خیس خورده ی قدیمی باشه ک چندتایی از اونها برای من زیادی نزدیکند. خیره ماندم به چیزی در مه ک نمی دیدم... سرما از زیر کت به درون قلبم خزید و دوباره لرزیدم. راه افتادم و سعی کردم از ارواحی که در سکوت می نالیدند دور بشوم. آغوش اونها برای من درمان نبود.
با شروع جاده وسط جنگل ترس تمام وجودم را فرا گرفت. حاضر بودم تمام اقیانوس رو شنا کنم ولی دوباره وارد این جنگل نشوم. صدایی از اعماق درخت های مرطوب اسمم رو صدا زد و قلبم ایستاد...

 

پ.ن: وقتی پست های قبلی رو خوندم یه ایده به سرم زد... به نظرتون ادامه بدم؟

فراموشی ممنوع (۲)

شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۴۴ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

از توی موهام تکه های جلبک رو بیرون کشیدم و روی زمین انداختم. شاید تمام این مدت اشتباه میکردم ک می تونم همه چیزو از اول شروع کنم. دوست داشتم فکر کنم همه چیز به خودم بستگی داره و می تونم اون خونه خرابه درست کنم. هنوز مه ادامه داشت و هر از گاهی بارون هم شروع می شد. نه جایی برای رفتن داشتم نه تلاشی برای رفتن می کردم. فقط وقتی از نگاه کردن به مه و خرابه ها خسته میشدم روی تخته سنگی دراز میکشیدم و مثل جنین پاهامو جمع میکردم و چرت میزدم. هیچ صدایی نبود. انگار ک هیچکس دنبالم نمیومد و فراموش شده بودم... تمام آرزوم فقط کمی گرما و همدردی بود ک ناممکن به نظر می رسید، شاید یک بغل کوچک التیام بزرگی برای حفره ای ک درون قلبم به جا مانده بود باشد...

با خودم فکر میکردم ک چطور به اینجا رسید، چطور دچار این فروپاشی شدم. چه چیزهایی رو با اضطراب و شرم سرکوب کرده بودم تا تهش به افسردگی برسه؟ ولی این سرکوب فقط موجی مخرب شده بود بر خانه ای ک تمام باورهایش بود. نیاز به نور داشتم. نیاز به شروع داشتم ولی دست و پاهام یخ زده بود... باید بازم منتظر بمونم؟