Germinate

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است.

مست احساسات

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۰ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

دوست نداشتم درمورد احساسات لحظه ایم اینجا بنویسم ولی جای دیگه ای ندارم و دلم می خواد یکاری کنم ک مغزم خاموش بشه... خیلی خستم یکم دیگه تا آخر شب باید برم سرکار و باید یه چرت بزنم حداقل...

روزای خیلی سختی رو گذروندم.حالم بدتر و بدتر شد تو این چن روز. معدم وحشتناک اذیت میکرد و کلا بدنم بهم ریخت. متوجه شدم درکنار مشکلاتی ک دارم یه ویروس گوارشی جدید هم گرفتم ک منو از پا انداخت. یکی دوروزی کلا زیر سرم بودم و کلی قرص و آمپول تا اینکه بالاخره الان خوبم... البته نه خیلی خوب هنوز باید روزی دوتا پروپرانول بخورم تا بتونم بخوابم و با وجود چندتا قرص دیگه اشتهای شدیدی دارم و بعد هر لقمه کلی باید ورم معده و دل درد رو تحمل کنم، چند کیلویی هم اضافه کردم ک فکر آب کردنش قلبمو میشکنه... فردا یه دکتر دیگه رو امتحان میکنم تا بازم از مشکل مطمئن بشم...

 خدایا باورم نمیشه ولی فکر کنم باید قبول کنم حتما عاشقش شدم. نمی دونم شاید برای اولین بار باشه و چ عشق سمممممییی... از لحاظ عقلی با این روش زندگیم باید برم بمیرم... ولی دلم می خواد از این جام شراب ممنوعه بچشم و یکم از این مستی لذت ببرم... دلم نمیاد همینطوری با اوقات تلخی بخورمش یا پرتش کنم اونور... می دونی اصلا دلم می خواد اعضای بدنش رو تیکه تیکه کنم و توی یه فریزر کوچیک زیر تختم نگهش دارم... یا قلبشو از تو سینش دربیارم و توی یه شیشه الکل روی میزم نگه دارم تا همیشه بدونم مال خودمه... وقتایی ک بغلش میکنم دلم میخواد انقدر محکم نگهش دارم ک باهم یکی بشیم ولی تو واقعیت اصلا اینطور نیست. من اون کسیم ک همیشه فاز احساسی رو با یه شوخی مسخره خرکی جیش میکنه توش و با غرهای ناتمومش نمیذاره واقعیت قلبش به زبون بیاد... اینا از اثرات کتابا و فیلمای مزخرفه... همش فکر میکنی شاید واقعا عشق یبار تو زندگی حس بشه و با یه نفر... من اگه بدونم این احساس وقتی ک دستمو میگیره و می بوسه و میگذاره روی قلبش ک همیشه تندتند میزنه رو دوباره تجربه نمیکنم تا آخر عمرم آویزون این آدم‌میمونم... شاید به خاطر اینکه نره مجبور بشم دست و پاشو قطع کنم... راستش فک کنم دیدن دست و پای قطع شده ش هم قلبم رو پر از پروانه بکنه... هیهی

قبلا بهش زیاد محل نمیذاشتم و ازش طلبکار بودم و حق داشتم... ولی از اون شب ک تا آخر پیشش بودم و دیدم می تونیم ساعت ها با هم حرف بزنیم یا حتی از سکوت کنار هم معذب نشیم یکم نرم شدم... بعدش رفتیم باهم شام بخوریم، من عادت به دائم آرایش داشتن ندارم و تو اون تایم نصفه شب فقط یه خط چشم رو صورتم باقی مونده بود، لباسام هم به خاطر تایم طولانی نشستن و ورجه وورجه هام روی صندلی ماشینش چروک شده بود. وقتی رفت سفارش بده دیدم ک چطور اون دوتا دختر پشت پیشخون دلشون قنج رفت واسه همین به بهونه دست شستن رفتم کنارشون. راستش فهمیدم اصلا حسود نیستم، شایدم به خاطر رسمی و خشک بودن اون کنارم بود. با هم نگاه ها و عشوه های دخترا رو مسخره می کردیم، محض شوخی وسط خنده سرم رو گذاشتم روی بازوش و دستشو گرفتم و پاهامم چسبید به ساق پاش و یهو خشکم زد... مردی ک کنارم بود تمام مدت بدنش رعشه داشت و می لرزید. وقتی دید متوجه شدم خیلی خجالت کشید معذرت خواهی کرد ک اون لحظه حواسش نبوده خودشو کنترل کنه. خیلی سخت بود برام ک اینو دیدم، کسی ک من دوسش داشتم از لحاظ روانی دچار فروپاشی شده بود، میدونستم دوران خیلی سختی داشته ولی نه تا این حد... واسه این ک جو رو عوض کنه گفت استایلمون شبیه زن و شوهراس و من خندیدم... دختره پشت پیشخوان اومد وسط سالن و به بهونه آب پاشیدن به برگ گیاها دوروبرمون راه رفت و دوباره خندیدیم...

بهش گفتم چطور می تونم کمکش کنم و گفت همین ک کنارشم براش کافیه... حالا ک همش درگیر کاریم فقط می تونم جمله عاشقانه براش بفرستم ک وسط روز خستگیش دربره. شاید یکم اون محبتی ک همه ازش دریغ کردن رو بتونه کنار من داشته باشه. می دونم آخر عاقبت نداره ولی می خوام از این لحظه لذت ببرم...

هیولای درون

دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۴۴ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

این مدت دائم سرکار بودم... اولش ک کلی صورتحساب و گزارش تحویل دادم و حالام یه مشکل بزرگ رو شده و کی باید یه عاالمه مبلغ رو پیدا کنه و گزارش بده؟

کاملا درسته... من :)

از صبح تا شب فقط یه تایمی رو می تونم بخوابم و بقیه همششش به کار خلاصه میشه. حتی تولد دوستمم نتونستم برم و نمی دونم باید چطور از دلش دربیارم :(

دلم‌می خواد این جمعه با یه کادوی کوچیک یکم اشتباهمو درست کنم... امیدوارم بتونم اوممم ^_^

در کنار اون این چن وقت حالم وحشتناک خراب بود... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم یه متخصص خوب... وقتی داشت معاینه می کرد دستش رو روی شکمم گذاشت و قسمت های مختلف رو میگفت تا بفهمه مشکل از چیه... حتی نمی تونستم یه لحظه تماس با معده رو تحمل کنم... بله من معده درد عصبی دارم ک به خاطر استرس دائمی من حتی بی دلیل و در ادامه تپش قلب وحشتناک همیشگی ... با یه پلاستیک پر قرص و دارو رفتم دوباره سرکار... 

دکتری ک پیشش میرم خیلی کیوته، یه مرد مسن با یه اسم باکلاس و خب مرموز... تو محلمون کسی پیشش نمیره خیلی سرش خلوته و روزی دوساعت میاد تو این مطب... من و خواهرم کشف کردیم ک واقعا سواد بالایی داره و به خاطر تمرکز روی کتابایی ک می نویسه اینجا مونده... واسه همین وقتی به بچه های فروشگاه گفتم پیشش رفتم گفتن اشتباه کردی کاش یه دکتر درست حسابی رفته بودی :]

نمی تونم زیاد درمورد اون مشکل بگم فقط می تونم بگم وسط یه دعوای کاری خونوادگی گیر کردم و از دو طرف هم تحت فشارم... گاهی وقتا فکر می کنم کاش به جای حسابدار یه شغل ساده مثل فروشندگی یا صندوقداری یا منشی داشتم، نه اینکه بگم راحته ولی برای من بهتره... اون تایمی ک منشی وکیل بودم حالم خیلی بهتر بود... نمی دونم ولی بازم حسابداری شغل مورد علاقه منه...

به دکتر گفتم با اینکه استراحت می کنم ولی هم چند بار تا صب بیدار میشم از خواب و هم وقتی بیدار میشم انگار نه انگار ک خوابیدم :( مخصوصا اونروز بعد از ظهر ک دکترو دیدم، قبلش یه چرت کوچیک زدم، نمی دونم‌چه خوابی دیدم ولی وقتی بیدار شدم وحشت داشتم و قلبم اندازه کل بدنم بزرگ شده بود و با شدت می کوبید. استرس داشتم ک یوقت نایسته واسه همین دستمو گذاشتم روش و نفسای عمیق کشیدم ولی فایده ای نداشت، نیم ساعتی طول کشید تا بهتر شدم و از جا پاشدم. وقتی برای دکتر تعریف کردم گوشی رو روی قلبم گذاشت و گفت با اینکه الان میگی آرومی بازهم تپش قلب داری... و اینکه اضطراب دائمی داری با این شرایط بدنی وحشتناک طبیعیه ک تو خواب و بیداری کلا خسته ای و انگار کوه کندی...

پیرو این حال بد بیشتر از یک هفته میشه ک اینستا، پینترست، یوتیوب و تمامی کانال های تلگرامی رو پاک کردم. اکسپلور اینستا، پیام های خونده نشده و ویدیوهای انگیزشی مزخرف یوتیوب فقط باعث استرس بیشترم میشد...

سریال حشاشین رو به تازگی تموم کردم و بعدش فقطططط سریال آروم و کیوت کره ای می بینم... مثلا دونده دوست داشتنی :))) عااااح سونجه یاااا *_*

کتابایی ک از کتابخونه می گرفتم رو پس دادم و دیگه نگرفتم، چون تایم کتاب تموم میشد و کتاب نیمه تموم و با تاخیر بهم استرس میداد :/ دیگه فقط تو گوشی کتاب می خونم یا میخرم ک اصلا اینو دوست ندارم... از جمع کردن کتاب متنفرم و هر چی خریدم رو بعدش دادم به کتابخونه :[

یه فایل از صلح درون توی کست باکس گوش میدادم ک یکی از درمان های اضطراب دائمی و اورتینک رو نوشتن می دونست و برای همین دارم هرچی به ذهنم میرسه رو می نویسم...

امشب ونوس می‌خواست بریم بیرون ولی تا دیروقت سرکار بودم، ازم خواست بعد کار واسه شامش یه شیشه ترشی براش ببرم. وقتی رسیدم دم خونه شون با چادر گل گلی اومد سریع بگیره ک گرم حرف و مسخره بازی شدیم... کم کم پاهاش خسته شد و نشست تو ماشین کنارم منم تو حین غیبت کردنامون بردمش دم موکب و چن تایی چایی خوردیم و برگشتیم... آههه نمی دونید چقدر چای نعنا دوس دارم و از اینکه توی موکب ها همچین چیزی زیاد پیدا می شه خوشحالم :))) فردا هم می خواد بریم بیرون و شوهرش ببرتمون هیئت... خود ونوس داشت با چندش میگفت شوهرم می خواد بره هیئت رفیقش و خودش نمیخوادبره. تا گفتم اگه می رفتی منم میومدم باهات نظرش عوض شد و ما فردا میریم :))) البته بعد از ده دوازده ساعت کار فردام &_&

این چند روز ورزش نمیکنم و دارم مثل یه اسب می خورم. تموم تلاشهام به باد رفته و دارم چاق میشم ک تو این راه شکم دائم ورم کرده م هم‌کمک می کنه. البته دکتر گفت به خاطر همین مریضی انقد اشتها داری... بهم‌ پروپرانول داده ک امشب مصرف کردم و فقط دعا می کنم ک بلایی سرم نیاد... کی میشه این بساط کاری جمع بشه من دوباره رژیمو ورزش رو شروع کنم...

از وقتی مریضیم رو متوجه شدم خیلی واسه خودم غصه مه :( الی بیچاره خیلی اذیت شدی این مدت :( همش بغض دارم و اشک تو چشمام جمع می شه :( امشب ک جلوی سیستم همش اشک می ریختم و خب واقعا انقدرام غصم نبود شاید به خاطر اعصاب ضعیفمه... موهام دوباره داره میریزههه چقدر رومخمههه...

نمی دونم چرا امشب خوابم نمیبره... امیدوارم فردا خیلی خسته نباشم... وایییی

شب بخیر