دوست نداشتم درمورد احساسات لحظه ایم اینجا بنویسم ولی جای دیگه ای ندارم و دلم می خواد یکاری کنم ک مغزم خاموش بشه... خیلی خستم یکم دیگه تا آخر شب باید برم سرکار و باید یه چرت بزنم حداقل...
روزای خیلی سختی رو گذروندم.حالم بدتر و بدتر شد تو این چن روز. معدم وحشتناک اذیت میکرد و کلا بدنم بهم ریخت. متوجه شدم درکنار مشکلاتی ک دارم یه ویروس گوارشی جدید هم گرفتم ک منو از پا انداخت. یکی دوروزی کلا زیر سرم بودم و کلی قرص و آمپول تا اینکه بالاخره الان خوبم... البته نه خیلی خوب هنوز باید روزی دوتا پروپرانول بخورم تا بتونم بخوابم و با وجود چندتا قرص دیگه اشتهای شدیدی دارم و بعد هر لقمه کلی باید ورم معده و دل درد رو تحمل کنم، چند کیلویی هم اضافه کردم ک فکر آب کردنش قلبمو میشکنه... فردا یه دکتر دیگه رو امتحان میکنم تا بازم از مشکل مطمئن بشم...
خدایا باورم نمیشه ولی فکر کنم باید قبول کنم حتما عاشقش شدم. نمی دونم شاید برای اولین بار باشه و چ عشق سمممممییی... از لحاظ عقلی با این روش زندگیم باید برم بمیرم... ولی دلم می خواد از این جام شراب ممنوعه بچشم و یکم از این مستی لذت ببرم... دلم نمیاد همینطوری با اوقات تلخی بخورمش یا پرتش کنم اونور... می دونی اصلا دلم می خواد اعضای بدنش رو تیکه تیکه کنم و توی یه فریزر کوچیک زیر تختم نگهش دارم... یا قلبشو از تو سینش دربیارم و توی یه شیشه الکل روی میزم نگه دارم تا همیشه بدونم مال خودمه... وقتایی ک بغلش میکنم دلم میخواد انقدر محکم نگهش دارم ک باهم یکی بشیم ولی تو واقعیت اصلا اینطور نیست. من اون کسیم ک همیشه فاز احساسی رو با یه شوخی مسخره خرکی جیش میکنه توش و با غرهای ناتمومش نمیذاره واقعیت قلبش به زبون بیاد... اینا از اثرات کتابا و فیلمای مزخرفه... همش فکر میکنی شاید واقعا عشق یبار تو زندگی حس بشه و با یه نفر... من اگه بدونم این احساس وقتی ک دستمو میگیره و می بوسه و میگذاره روی قلبش ک همیشه تندتند میزنه رو دوباره تجربه نمیکنم تا آخر عمرم آویزون این آدممیمونم... شاید به خاطر اینکه نره مجبور بشم دست و پاشو قطع کنم... راستش فک کنم دیدن دست و پای قطع شده ش هم قلبم رو پر از پروانه بکنه... هیهی
قبلا بهش زیاد محل نمیذاشتم و ازش طلبکار بودم و حق داشتم... ولی از اون شب ک تا آخر پیشش بودم و دیدم می تونیم ساعت ها با هم حرف بزنیم یا حتی از سکوت کنار هم معذب نشیم یکم نرم شدم... بعدش رفتیم باهم شام بخوریم، من عادت به دائم آرایش داشتن ندارم و تو اون تایم نصفه شب فقط یه خط چشم رو صورتم باقی مونده بود، لباسام هم به خاطر تایم طولانی نشستن و ورجه وورجه هام روی صندلی ماشینش چروک شده بود. وقتی رفت سفارش بده دیدم ک چطور اون دوتا دختر پشت پیشخون دلشون قنج رفت واسه همین به بهونه دست شستن رفتم کنارشون. راستش فهمیدم اصلا حسود نیستم، شایدم به خاطر رسمی و خشک بودن اون کنارم بود. با هم نگاه ها و عشوه های دخترا رو مسخره می کردیم، محض شوخی وسط خنده سرم رو گذاشتم روی بازوش و دستشو گرفتم و پاهامم چسبید به ساق پاش و یهو خشکم زد... مردی ک کنارم بود تمام مدت بدنش رعشه داشت و می لرزید. وقتی دید متوجه شدم خیلی خجالت کشید معذرت خواهی کرد ک اون لحظه حواسش نبوده خودشو کنترل کنه. خیلی سخت بود برام ک اینو دیدم، کسی ک من دوسش داشتم از لحاظ روانی دچار فروپاشی شده بود، میدونستم دوران خیلی سختی داشته ولی نه تا این حد... واسه این ک جو رو عوض کنه گفت استایلمون شبیه زن و شوهراس و من خندیدم... دختره پشت پیشخوان اومد وسط سالن و به بهونه آب پاشیدن به برگ گیاها دوروبرمون راه رفت و دوباره خندیدیم...
بهش گفتم چطور می تونم کمکش کنم و گفت همین ک کنارشم براش کافیه... حالا ک همش درگیر کاریم فقط می تونم جمله عاشقانه براش بفرستم ک وسط روز خستگیش دربره. شاید یکم اون محبتی ک همه ازش دریغ کردن رو بتونه کنار من داشته باشه. می دونم آخر عاقبت نداره ولی می خوام از این لحظه لذت ببرم...