یکی از سخت ترین هفته های زندگیم رو دارم می گذرونم...
منطقی حرف زدم ولی اصلا زیربار نرفت، اما من نتونستم، دلزده و خسته بودم، سعی کردم با کم کردن ارتباط و دیت نرفتن بفهمونم که نمی تونم ادامه بدم ولی بازهم شعله احساس رو بیشتر کرد، گفتم داری اذیتم می کنی که شروع کرد کولی بازی... شاید خبریه که یهو اینطوری شدی و این حرفا که خیلی ناعادلانه بود:/ من انقدر دوسش داشتم که به کس دیگه ای حتی فکر نمی تونستم بکنم... سعی کردم توجیح کنم ولی خب در آخر با دلخوری تموم شد. یه هفته گذشته و من همچنان تو کمای مغزی گیر کردم... هر پیام و زنگی باعث میشه بپرم رو گوشی، حتی چن شب به خاطر اینکه نمی تونم بعد از شنیدن صداش و غرزدناش که میگه چقدر خوابالویی بخوابم گریه کردم ولی خب... تموم میشه این روزا ولی خب واسه من به این زودیا نه... احتمال زیادی میدم که دوباره برگرده، کات و آشتی زیاد داشتیم ولی خب اینسری شمارشو رو گوشی ببینم ترجیح میدم خودمو بکشم تا دوباره به فنا برم.
از طرفی هفته آخرمه و اکثرا بچه ها با دلتنگی ازم می خوان که نرم و این حرفا، دلم واسه این آدما تنگ میشه ولی واسه این کاار نهههه... دلم واسه یکی از صابکارامم تنگ میشه، فوضوله ولی مهربون و خوش صحبته
اما تو این مدت به غیر از کار و خواب کاری از دستم برنیومد، با اینکه وقتم بیشتره ولی انگار خیلی خسته و فلجم... نمی دونم چرا... امیدوارم هفته بعدیم اینطوری نگذره...
راستی محرمه و منم دیگه تو خونه بند نمی شم :) این واسه من خوبه