Germinate

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است.

باید رفت...

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۱۴ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

این مدت خیلی زندگی شلوغی داشتم، چندین ماه بدون فکر جلو رفتم، یا کار بودم یا بیرون... حتی شده از سرکار تا خونه رو یه مسیر دو ساعته پیاده روی می کردم ولی تمام تلاشم این بود که خودم، موقعیتم، کارهام، تصمیم هایی که می گیرم، رفتارام و هر چیزی که الان هست رو نادیده بگیرم و فقط بگذرونم... انگار که عمرم رو دادن دستم و من فقط می خوام تمومش کنم...

روزهای نزدیک عید که تو شلوغ ترین حالت ممکن بودم و بیشتر روزها بالای ۱۲ ساعت کار می کردم(البته با حقوقی که دریافت می کنم کار حساب نمی شه لطفه)

بعد از عید که سرم خلوت شد یه لحظه سرجام موندم، یه نگاه به عقب انداختم و دیدم چقدر تباه گذروندم... چقدر ارزش خودم رو پایین آوردم؛ سرکار، تو رابطه، تو خانواده، تو دوستام، تو زندگی شخصیم و کلا همه چی...

کارهایی واسه صابکارم انجام دادم که اصلا به چشمش نیومد و به نظرش وظیفم بود چون من آچار فرانسه شم...

رابطه ای رو جدی گرفتم و توش حسابی باج دادم که واسه طرفم یه سرگرمی موقت بود...

اجازه دادم خونوادم جلوی حرکت منو، پیشرفت منو بگیرن و عقب نگهم دارن...

با آدمایی رفیق شدم که فقط واسه منفعت سراغ من میان و زمانی که به دردشون نمی خورم اون روی بدجنسشونو بهم نشون میدن... چطور می تونن انقدر پست باشن؟!

به خودم، افکارم، بدنم، غذام، هیچیم نرسیدم... چن تا تار موی سفید درآوردم، وعده های غذاییمو فراموش می کنم، دائم استرس دارم و نگرانم، درد پای شدیدی دارم که پیگیری نمی کنم و...

به نظرتون وقتش نیست یکم استپ کنم... از شر آدمای تاکسیک زندگیم به پیله ی تنهاییم برم و خودمو زخم های خودم رو درمان کنم؟ متاسفانه یکی از کارهاییه که توش نابلدترینم...

آینه اشتباهی

شنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۰۶ ق.ظ
نویسنده : Divine Girl

من می دونم داری چیکار می کنی

شاید فک کردی من خیلی احمقم... درست فکر کردی من احمق بودم که روی تو اشتباه حساب کردم ولی تو هم احمقی که فکر می کنی خیلی زرنگی و کسی متوجه کارات نمیشه...

نمی دونم به قلب خرم گوش بدم یا مغز شکاکم... ولی مطمئنم یه روزی از جفتشون پشیمون بشم... خیلی اتفاقا اصلا از همون اول نباید بیفته...

Only girl

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۵۵ ب.ظ
نویسنده : Divine Girl

نوشتن برام سخت شده انگار که مغزم یخ زده، مثل دستایی که یخ بستن و باز نمی شن. من تا گردن وسط باتلاقی که خودم ساختم گیر کردم... دردسری که هیچ جوره نمی شه از شرش راحت شد و تو این مدت چیزهایی رو تجربه کردم که کاش هرگز با چشمانم نمیدیدم...

همه چیز فقط داره سریع پیش میره...

و من انگار که تنها توی ایستگاه مترو نشسته م و به آخرین واگن های مترویی که دارم از دست می دم و نمی دونم کی ممکنه دوباره برگرده نگاه می کنم...

منتظرم‌که دستی منو از این باتلاق بکشونه؟ زمان به عقب برگرده؟ خودم باید شاخه ای پیدا کنم؟ منتظر باشم ببینم دست سرنوشت منو به کدوم سمت می کشونه؟ نمی دونم 

فقط می دونم انقدر روحم خسته ست که نمی تونم از جام تکون بخورم...

کل عمرم کاسه چه کنم چه کنم دستم بوده

به نظرتون کی می تونم با اعتماد به نفس تو مسیرم‌قدم‌بردارم؟