بایگانی خرداد ۱۴۰۰ :: Germinate

۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

مشکی خالدار قرمز

فکر کنم داره ذهنم برمیگرده کم کم. چون از دیشب شروع کرده به تخیل اما خب از اون نشخوارهای ذهنی و کلا افکار متفرقه خبری نیست، یعنی میشه اونا دیگه برنگردن؟ از طرفی تو نبود این افکار خیلی بهترم، انگار زندگی بدون فکر برای من حداقل راحت تره. 

روزی که توش من اشتباه نکنم و گند نزنم عیده، فکر کنم امروز رو بتونم عید حساب کنم. ساعت نه و نیم صبح بیدار شدم، عصر با خواهری و دوستم ک رفتیم پیاده روی و بعد ازش جدا شدیم و پیاده رفتیم باغ. تا یازده و نیم شب اونجا بودیم، شام به اندازه کافی نداشتیم واسه خودم املت زدم تو باغ که نمی دونم چرا انقدر خوشمزه شد. 

راستی امروز یه روانشناس اومد دایرکت اینستام و باهم حرف زدیم، بهش گفتم رفتم پیش مشاوره و گفت تایم رفتنم اشتباه بوده، نباید وسط پروسه طلاق می رفتم، باید یه تایمی رو با حال بد خودم مدارا کنم و بعد از مشاوره کمک بگیرم. از طرفی توجه کردم چقدر تو چت از زمانی که رو به روی مشاوره نشسته بودم راحت تر می تونستم همه چیز رو پیان کنم و طرز صحبتم رو خیلی دوست داشتم، چی میشه که تو حرف زدن نمی تونم مثل چت باشم؟

دیروز هم یکی از این راهنماهای روحی اومد دایرکتم و درمورد خودم باهاش حرف زدم، گفت خشمم به خاطر مشکلی درونمه، روحم می خواد بهم بگه که باید واسه خودم بیشتر ارزش قایل بشم و خودم رو دوست داشته باشم... خیلی سخته من از خودم متنفرم :( فعلا که انگار کائنات داره برام نشونه می فرسته که آروم باشم و اول با خودم به آشتی و عشق برسم بعد برم سراغ دنیای بیرون... اتفاقات خوب در راهند... شب بخیر

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • جمعه ۲۱ خرداد ۰۰

    صفحه تاریک

    فکر کنم به چیزی که می خوام رسیدم، همیشه دوست داشتم ذهنم خالی از فکر باشه و الان کاملا متوقفه، یه صفحه تاریک وسط مغزم، البته امیدوارم نشونه بدی نباشه چون به آرامشی که انتظار  داشتم نرسیدم.

    دیشب گوشی جدید به دستم رسید، همه چیزش خوبه فقط با وضوح صفحه نمایشش مشکل دارم، ۷۲۰ ه، که البته هرچی پول بدی آش می خوری :/

    البته در کنار این سکوت ذهنی رفتارهای عجیبی هم نشون میدم، کارهایی که باعث میشه بابتش خجالت بکشم :/ قضیه چیه؟

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰

    تامام

    اوکی، فکر نکنم بتونم چیز خاصی بنویسم. امروز همه چی تموم شد، رفتیم محضر و صیغه طلاق هم جاری شد، تا چند روز آینده هم اسممون از شناسنامه همدیگه پاک میشه و انگار نه انگار اتفاقی افتاده :| سعی کردم خودم رو خوب نشون بدم کل روز، امیدوارم موفق شده باشم... مغزم کار نمی کنه، واقعا انگار تعطیل شده، هیچی توش نیست... نمی دونم چه مرگمه... زمان لعنتی هم حرکت نمی کنه... چرا رنج تموم نمیشه؟

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • Divine Girl
    • سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰

    شاید خواب بتونه درمان باشه

    عاح که امروز قشنگ ۱۲ ساعت خوابیدم، بقیه روز رو هم دلم می خواست بخوابم، کارهام مقاومت کرد. عصر با مامانم یخچال رو ریختیم بیرون و کامل تمیز کردیم بعدشم خواهری اومد دنبالم، رفتیم کلی پیاده روی کردیم، خیلی خسته شدیم، کلیم حرف زدیم. تو راه برگشت یه سر هم به ز زدیم، تو حیاط خونش بود و داشت کار می کرد، با اونم یکم مسخره بازی درآوردیم و رفتیم خونه. 

    مامانم رو رسوندیم خونه زن عموش که یه زن تنها و بدون بچه و همسره، مثل مادربزرگ خودمه، البته برعکس مادربزرگ خودم خوش اخلاقه و ما رو دوست داره. شب می مونه. بعدش هم با خواهری رفتیم دوردور و یکم بچه ها تو پارک بازی کردند و برگشتیم، ساعت یازده شد. شام رو پای فیلم خوردم و رفتم یه دوش گرفتم، حسابی سر حال شدم و رفتم توی حیاط نشستم پای گوشی. امروز مغزم خالی تر از همیشه بود... فکر کنم خودش خسته شده از نشخوار فکری داره میریزه بیرون :) 

    دیر وقته و خستم، احتمالا فردا بریم محضر واسه آخرین قدم و تامام... دعا کنید به خوبی پیش بره...

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۱۷ خرداد ۰۰

    سایه های نیمه شب

    چشمامو که باز کردم کل سلول های بدنم آه کشیدند، دوباره یه روز مزخرف دیگه که باید یه کوله بار سنگین از فکرها و باورهای نابود کننده، خاطرات بد، اتفاقات بد، تنبلی ها و ناامیدی ها رو به دوش بکشیم تا زمانی که دوباره به خواب بریم. دوست نداشتم اینطوری شروع کنم، شاید نیم ساعتی توی تخت موندم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم، از هر فکر و خیالی، تا حدودی موفق بودم ولی از در میره بیرون از پنجره میاد تو. بعد از یکم کشمکش رفتم بیرون. شام دیشبی که پختم هنوز مونده بود، سالاد شیرازی هم درست کردم کنارش، خوب شد.

    ناهار رو پای فیلم تولد یک ستاره خوردم، کلا غذا خوردن پای فیلم رو دوست دارم، و همین چاقم کرده چون متوجه نمی شم چقدر خوردم :/ التماس دعا واسه باشگاه :/

    چندتا از لباس هامو شستم، واقعا یه سری چیزا رو نمی شه انداخت تو لباسشویی. یکم که هوا خنک شد رفتم خونه داداشم، بچش ازم خواسته بود برم و تو کامپیوترش چندتا بازی دانلود و نصب کنم. سه تا بازی استراتژیک پیدا کردم و تقریبا یکی دو ساعتی دستم بند بود. کارم که تموم شد خواهری و دخترش رسیدن اونجا، اومده بود دنبالم که باهم بریم پیاده روی. دخترش موند خونه داداشم، ما هم دوتایی کلی راه رفتیم و حرف زدیم. من و خواهری از اون آدمای شلوغ و صدا بلند و پر سروصدا و خوش خنده ایم، گاهی وقتا به آدمای سرسنگین و باکلاس حسودیم میشه و گاهی به این فکر می کنم که اگه ما هم بخوایم آروم باشیم، دیگه خود واقعیمون نیستیم.

    تو راه برگشت بچه خواهرمو هم برداشتیم رو رفتیم خونمون، وسط محل بهمون شربت نعنای نذری دادند :/ دفعه اول بود به غیر از مناسبت های مهم نذری بدن :) چسبید. وقتی رسیدیم خونمون اون یکی بچه انتظارمون رو می کشید، اون رو هم برداشتیم و رفتیم خونه خواهری، کارهای خونشو با هم انجام دادیم، یه نودالیت بود که ماکارونی صدفی ترکیب کردم با یه سری مواد دیگه و یه غذای خوشمزه ازش درآوردم، یکی از لیوان های خواهری رو هم شکستم :))) بعد از شام هم با کلی سروصدا من رو رسوند خونه و در حالی که با جیغ دور میشدن من و خونه و کل کوچه توی سکوت فرو رفتیم.

    کل خونه تاریکه و منم توی حیاط نشستم به نوشتن، امروز خسته شدم، شب خوش...

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰

    دسته گل

    امروز از اون روزهای بد بود، از اون روزهای بدی که به خاطر رفتار دیگرانه، اولش به خاطر دعوای جدید پدر مادرم، راستش ایندفعه یکم به حرف ها توجه کردم و دیدم چقدر این واکنش هاشون رو من اثر گذاشته، از بیرون نگاه کردن بهش باعث میشه بهتر ببینم و آگاهی از این رفتارها توی خودم باعث جا خوردنم شد. منم یکم بدخلق شدم که به خودم حق نمیدم انقدر تاثیر پذیر باشم. 

    عصر غذا درست کردم و با خواهری و همسایشون رفتیم پارک، چقدر شلوغ بود. یه گوشه دنج پیدا کردیم و با آ حرف زدیم. آ ۱۸ سالشه، چندسالیه باهم رفیقیم، جدیدن با یه اکیپ جور شده و باهاشون بیرون میره، کلی واسم از قرارها و حرفهاشون گفت. بهم گفت فردا باهاشون برم که قبول کردم ولی یهو شروع کرد بهونه آوردن و منت گذاشتن که منم گفتم اوکی نمیام. هم نگرانشم به عنوان یه دختر نوجوون، هم از این طرز رفتارهاش بدم میاد. نمیدونم... هر بار باهاشونم بعدش به شدت حس بدی توی قلبم حس می کنم. 

    وقتی برگشتیم خونه، شام خوردیم و دوباره بحث ها شروع شد، واقعا حوصله ندارم...

    با گوشی مامانم اینا رو نوشتم احتمالا بعد تعطیلات گوشی جدید به دستم برسه. 

    دست گل هم یادآوری یه خاطره ست، روز عقدم دسته گل بزرگی از رزهای نارنجی روشن داشتم که واقعا به لباس کرمی رنگم میومد، نمی دونم چرا یادش افتادم، تا قبل از عید هم خشک شده ش رو نگه داشتم، وقتی داشتم می نداختمش دور متوجه شدم از درون کپک زده، مثه رابطمون...

    شب بخیر

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱۵ خرداد ۰۰

    کلاه بنفش

    نمی دونم چم میشه گاهی وقتا، یهو انگار خشم از تو وجودم میزنه بیرون و هر کی دم دستش باشه رو لت و پار می کنه. مثل دیروز که یهو عصبانی شدم، تقریبا از همون وقتی که بیدار شدم، نمی دونم به خاطر حرف خواهری بود یا از قبل توی وجودم حضور داشت. بغض داشتم اصلا، با مامانم بحث کردم سر یه چیز بیخود، واسه انجام دادن کاری که نمی خواستم انجامش بدم ولی چون بهم گفته بود نکن باید انجام میشد. انقدر بهم ریخته بودم که بعد از نوشتن پست با وجود گرما زدم از خونه زدم بیرون. موزیک پلی کردم، راه رفتم، تو پارک گشتم، تو چهارباغ قدم‌زدم، واسه خودم خوراکی خریدم و همزمان با همه اینا کلی فکر کردم. 

    به این فکر کردم که این عصبانیت و خشم من از کجا اومده؟ متوجهم، میدونم دارم با خودم چیکار می کنم. من توان پذیرش ندارم. آدم وقتی خودشو، آدمای اطرافشو، شرایطشو و هر چیزی که هست رو بپذیره، به آرامش میرسه و می تونه واسه بهتر شدنش تلاش کنه. من از چهار پنج سال پیش به این فکر رسیدم که این زندگی رو دوست ندارم و می خواستم که یه طور دیگه باشه. هنوز هم به این پذیرش نرسیدم ولی فکر می کنم باید براش تلاش کنم و این پذیرش واسه من قدم اوله... اینطوری می تونم با خیلی از حرفها، خیلی از آدمها، خیلی از رفتارها و شرایط کنار بیام... فکر می کنم این پذیرش من رو از زیر صفر به صفر و نقطه شروع می رسونه.

    من از رنگ بنفش متنفرم، ولی یه عروسک به در بالایی کمد دیواری آویزونه که کلاه بنفش و لباس آبی داره. فقط یهویی چشمم بهش افتاد...

    راستی امروز میرم که گوشی رو فلش کنم و بهش پس بدم، قرارمون توی دادگاه همین شد. احتمالا مدتی نیستم. فعلا

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Divine Girl
    • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۰۰

    چرا تموم نمی شه؟

    شاید احمقانه باشه ولی هرچقدر دنیا بهم نشون میده که باید دهنمو ببندم و از همه دوری کنم، بازم مقاومت می کنم. چرا انقدر دهن من بی موقع باز میشه؟ چرا انقدر زندگی مزخرفه؟ واقعا دوستش ندارم و ازش راضی نیستم. حالم از این دنیا و آدم هاش بهم می خوره، هرروز همه دست به دست هم میدن تا منو تحقیر کنند، ببینند چی می خوام و همون رو ازم بگیرن یا انقدر دورش کنن که دستم بهش نرسه. چرا باید با خونوادم چهار دهه فاصله سنی داشته باشم که هیچیمون بهم نخوره؟ چرا باید دائم جنگ اعصاب داشته باشم؟ 

    واقعا چرا این دنیا دکمه alt و F4 رو نداره؟

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • چهارشنبه ۱۲ خرداد ۰۰

    پیراهن چارخونه

    نزدیک ساعت پنج بود که با خواهری رفتم توی کارهای خونه ش کمکش کنم، امروز آخرین امتحان دخترش بود و به هیچکدوم از کارهاش نرسیده بود. البته توی راه شیطون گولمون زد و رفتیم دور دور، هوا ابری بود و رعد و برق می زد، آهنگ پلی کردیم و از طبیعت بهاری لذت بردیم...

    ظرف شستم، خونه رو مرتب کردم و جارو کشیدم، دست آخر چایی و کیک مهمونم کردند و ساعت هشت و نیم، آخرای غروب بود که زدم بیرون. اصرار کرد که منو برسونه ولی قبول نکردم، مشاوره گفته بود هرروز پیاده روی کن و من گاهی وقتا به طرز احمقانه ای متعهد میشم.

    باد میومد، موزیک رو توی گوشم پلی کردم و پاتند کردم سمت خیابون، تقریبا وسطای کوچه بودم که متوجه شدم یکی داره پای به پای من میاد و حرف میزنه، صداشو نمی شنیدم، حدس زدم مزاحمه و سعی کردم محل ندم. دیدم ول نمی کنه که موزیکو قطع کردم و نیم نگاهی کردم و قلبم وایساد... نوید بود.

    گفت "می خوای برسونمت؟" دوبار جملشو تکرار کرد که یه صدای نه، به زور از لبام بیرون اومد. گفت "ابلاغیه رو گرفتی؟" گفتم "آره پنجمه" گفت "آره میشه چهارشنبه" باز هم ول نکرد "داری تنهایی قدم میزنی؟" ولوم صدام یکم رفت بالا "برو دیگه" عقب کشید "باشه، ممنون." و دور زد و رفت. تو تموم این مدت یک لحظه هم نگاهش نکردم و نایستادم. به شدت جا خورده بودم و قلبم تند تند میزد. تقریبا داشتم می دویدم سمت خونه...

    تا رسیدم زنگ زدم به خواهری، واسش تعریف کردم، می گفت باورش نمیشه می خواستم با همچین آدم دیوانه ای زندگی کنم :/ خودمم باورم نمیشه... مامانم هم کنارم بود که تا فهمید عصبانی شد، می خواست زنگ بزنه خونشون یا بره کارگاه باباش که باهاش حرف زدم. 

    کم کم که آروم شدم فکرم درگیر شد. من از قصد راهمو دور کردم که تو مسیر رفت و آمد اون نباشم، اونجا چیکار می کرد؟ چرا اومد سراغم؟ اونموقع که هندزفری تو گوشم بود چیا می گفت؟ چرا باید یه نفر انقدر ریلکس، مثل یه مزاحم عادی، بیاد کنار زنی که پسفردا دادگاه طلاقشونه و بخواد برسونتش؟ بعد از اونشب کذایی که دعوامون شد و فرداش خونوادش اومدن خونمون دیگه تنها باهاش رو به رو نشده بودم، بیشتر از سه ماه. چه واکنشی باید نشون میدادم؟ چقدر روی مخمه، توی نیم نگاهی که بهش کردم متوجه پیراهن چهارخونه مشکی زردش شدم که تا حالا ندیده بودم بپوشه... بیخیال... دوست ندارم اینقدر داره رو مخم راه میره، کاش زود از زندگیم گورشو گم کنه، دعا کنین کارم زود تموم شه و راحت شم. از طرفی ازش می ترسم و احساس ناامنی می کنم، می ترسم حماقتش کار دستم بده... خدایا این چه شری بود با دست خودم کشوندمش تو زندگیم...

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • دوشنبه ۳ خرداد ۰۰

    رقص تاریکی

    این چند روز وارد خلسه شدم. حالت های خنثی و تا حدودی عصبی، دارم لمس میشم. حس می کنم این یجور واکنش بدنه بعد یه تایم زیاد استرس و اضطراب و غم... شایدم دارم برمی گردم به دنیای ناتینگ قبلی، وحشتناکه...

    امروز نزدیک ظهر بیدار شدم، ناهار خوردم و یکم فیلم دیدم، توی اینترنت چرخ زدم و بعدش رفتم حمام. بابام اشتباهی دوروز تمام حوله خشک کن رو تا آخرین درجه باز کرده بود و وقتی وارد شدم عملا تبدیل به سونا شده بود. دیوارها داغ داغ بود و همین گرما باعث شد برای اولین بار با آب سرد دوش بگیرم، باورم نمی شد انقدر خوب باشه. 

    بعد از اون خواهرم اینا اومدن دنبالمون، مامانم شام درست کرده بود تا برن باغ. اولش نمی خواستم برم تا یکمی تنها باشم ولی در آخر با اصرارهای خواهرم رفتم. هوای خنک و درختای سرسبز و پر از آلبالوهای قرمز تازه رسیده باعث شد نظرم عوض بشه. کلی آهنگ گوش دادم، حرف زدم، خندیدم، قهوه خوردم، با بچه ها بازی کردم، رقصیدم، شام خوردم و... نمی دونم از تاثیر قهوه بود یا انرژی محیط و موزیک، حس خوبی داشتم و کلی انرژی گرفتم. 

    یازده و نیم بود که رسیدیم خونه، با مامانم ظرف شستیم و اونها خوابیدن، نشستم پای گوشی، ولی بعد از یه تایم کوتاه از جا پریدم، نمی تونستم آروم بشینم. رقصم داغونه ولی موزیک های باشگاه و پارتی رو توی هدفون پلی کردم و شروع کردم به تکون دادن، شاید یک ساعت تمام توی تاریکی اتاق وول می خوردم، سعی کردم مغزم رو خالی کنم، مثل اطرافم... چندباری افکار شروع کردند هجوم بیارن که یهو زدم زیر گریه، ذهنم خسته شده بود... چرا تموم نمی شن؟ چرا دست از سرم برنمیدارن؟ امروز توی کتاب خوندم که افکار اضطراب آور و استرسی اعتیاد آورن، یعنی اگه بیش از حد تو مغزت بمونن دیگه نمیرن. هی گذشته رو تکرار می کنن، هی اتفاقات بد رو می سازن، بدن رو بیمار می کنن تا باز هم تکرار بشن، مثل دوپامین... خیلی تلاش می خواد تا از شرشون راحت بشی...

    حدودا یک ساعتی رقصیدم و بعد دلم هوس نوشتن کرد... واسم دعا کنین، آدم مذهبی ای نیستم ولی حس می کنم وقتی یکی واسم دعا کنه انرژی مثبتش بهم میرسه و کمکم می کنه،‌ منم واسه تون دعا می کنم تا آرامش و سلامتی و شادی رو همیشه داشته باشید.

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • Divine Girl
    • شنبه ۱ خرداد ۰۰
    پیوندهای روزانه