هی گایز :(

خیلی اوضاع خرابه، مغزم از دستم در رفته... می دونی از اولشم تقصیر خودم بود... نباید خیلی کارها رو می کردم که انقدر همه چیز واسم عجیب و پیچیده بشه... دیشب با آرامش خوابیدم ولی صب دوباره با دلشوره و استرس و تپش قلب از خواب پریدم... داشتم تو ذهنم همه چیزو بررسی می کردم و... این به ذهنم رسید که چی شد من به خواهری اعتماد کردم و فک می کنم با من روراسته؟ کسی که قبلا بزرگترین باورم درموردش این بود که یه روده راست تو شکمش نیست! 

از طرفی میگم که زیادی بدبین شدم ولی از طرفی مطمئنم کل این رفاقتا و حرفا و قضیه ها پشتش داستانی داره که من ازش خبر ندارم و خواهری داره. پیرو تصمیمم به اعتماد نکردن به هیچکس، خواهری هم وارد لیست سیاه شد... امروز می بینمش، نباید هیچ نشونه ای از خودم بروز بدم و سعی کنم بفهمم. باید یه دل سیر از اول همه چیزو مرور کنم... وای مغزم داره می ترکه از علامت سوال -_-