هی گایز :)

چطور مطورین؟

هوا هوای نوشتنه مگه نه؟ چقدر این یکی دوروز قشنگ بود... دیروز حسابی ناژوون گردی کردیم با خواهری و خاله، زیر بارون خیلیییی خفن بود.

امروزم صب زیر بارون رفتم باشگاه، البته تو اون تایم شدتش کم تر شده بود. بعدشم ناهار خونه خواهری بودیم، هی حرف زدیم، هی حرف زدیم، همش داشتیم احتمالات به فنا رفتن رو بررسی می کردیم... اما یه چی بگم؟ من خیلی آدم مزخرف و لجنیم ولی وقتایی که ازش می خوام هوامو داره... دیشب زیر آسمون سرخش و نم نم بارونش وایسادم و گفتم می دونم چقدر بدم و چقدر هوامو داشتی و آدم نشدم، یادمه سال پیش این موقع زیر بارونات گریه کردم و گفتم راهو بذار جلو پام یا نجاتم بده و تو نجاتم دادی... دوباره گند زدم... غیر از خودتم کسی رو ندارم، خودت کمکم کن. صب زود دوباره استرسم برگشت، خیلی بده با پیام خبر بد و دلهره آور بیدار بشی. بعد از ظهر ولی یهو به آرامش رسیدم... دلم درسته داره کمکم می کنه.یه گردش کوچیکم داشتیم و رسیدم خونه... کسی نیست، کل چراغا خاموشه و هوا به طرز خیلی قشنگی پر ابرای سیاه... چراغا خاموش بود، روشنش نکردم. زیر سماورو روشن کردم و خزیدم زیر پتو، کنار پنجره، خیره به آسمون تا تاریک بشه و یهو دلم خواست بنویسم...

هرچند تا مدت ها استرس ریز به فنا رفتن از این اتفاق رو دارم ولی از طرفی حس ششمم میگه نیازی به این استرس نیست... من به حس ششمم اعتماد دارم... هرچند خیلی وقتا سر گوش ندادن بهش به فنا رفتم :)

کلاسای حسابداریمم تموم شد و هفته دیگه مدرکمو میگیرم و میرم کاریابی تا معرفیم کنه...

گفته بودم تو باشگاه کلاس زومبا میرم؟ جلسه اول مثل روبات بودم ولی امروز دیدم بدنم نرمتر شده و با اعتماد به نفس بیشتری حرکتا رو می زنم، هنوزم خیلی مبتدیم ولی یه حسی بهم میگه شاید بشه منم رقصو یاد بگیرم... نمیدونم

چایی آماده شد :)