چشم که باز کردم یهو دلشوره بدی افتاد توی دلم، انگار که یه هفته ست بچه مو تو بازار گم کردم... همونقدر مزخرف... بلند شدم و باهمون چشمای خوابالو به گوشیم سرزدم...

دیدین گاهی وقتا یه حسی بهتون میگه یه کاریو انجام بده؟ و بعدشم ولتون نمی کنه تا اون کار انجام بشه؟ با دلشوره یا دلتنگی یا هر چیزی تو رو به سمت اون کار می کشونه. منم نسبت به اینستام امروز اینطوری شدم... دیدم نمی تونم حذفش کنم زنگ زدم به خواهریو بیدارش کردم، پاشو اینستای منو پاک کن :)

هرچند اونم نتش ضعیف بود و نتونست و در آخر با کلی حرص تونستم خودم اکانتمو پاک کنم، بعدم کلا اینستامو پاک کردم که فکرشم به ذهنم نخوره... یعنی اون لحظه ای که کارم تموم شد انگار یه بار از روی شونه و قلبم برداشتن... یه تایم طولانیو با خواهری پشت تلفن چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و غیبت کردیم، بعدش رفتم یه تعداد لباسو که دلم نمیاد تو لباسشویی بندازم شستم و در آخر دوش گرفتم... الانم که تازه اومدم و می خوام فقط اینجا حرف بزنم... چه هوسی لعنتی :)

آممم بهتون از اتفاقات اخیر بگم... طی یک دعوا با ندا و مینا بهم زدیم و کات کردیم :) هرچند یه مقدار آتو دست همدیگه داریم که امیدوارم کار به اونجاها نکشه. کلاس زومبا ثبت نام کردم که دیدم هم مربیش خوب نیست هم بدن من به شدت خشکه، عاخه من رقصم بلد نیستم، مثل ربات حرکتاشو میرم، به شدت پشیمونم ولی احتمالا تا یکماه برم اینجا رو... کلاس حسابداریم به نیمه رسیده... عههه امروز کلاس دارم :)

فعلا همین، قطعا برمیگردم :)))) شما چطورین؟