چند روز پر از درگیری رو گذروندم... کارهایی کردم که...

خب گایز همه چیز تموم شد و به حالت سابق برگشتم. همیشه همینه... مشکلات میان و میرن و تو بعدشون آروم میگیری، وقتی که یه گوشه لم میدی و با دل درست و یه حس خلا بامزه به گذشته فکر می کنی... وقتی دستتو میکشی روی لبه های زخمی که هنوز بسته نشده و لبخند می زنی...

بعد یه تایم پر از درگیری چی می چسبه؟ گاااااد یه کتاب خفن، خیلی دلم هوس کرده... دلم می خواد برم کتابخونه... چقد زندگی لذت بخشه... چقد خوبه که میشه از مشکلات عبور کرد، واقعا آروم بودن وسط درگیریا برای من سخته... ولی الان فقط یه ماگ پر از نسکافه و یه سریال و پنج تا کتاب می خوام... 

چقد هوا زود سرد شد دوباره می خوام با پتوم رل بزنم و بیس چاری بچسبم بهش :)

فکر می کردم آدما می تونن افسردگیم رو بهتر کنن ولی میدونی؟ اونا فقط حالمو بدتر می کنن، ربطیم به جنسیت نداره... تنهایی بهتره...