وقتی چشم باز می کنم و به اطرافم نگاه می کنم، می بینم چیزهایی را دارم که زمانی برایم آرزو و رویا بوده. به اطرافم که نگاه می کنم، می بینم هرچه دارم، چیزیست که زمانی به آن فکر کرده م "دلم می خواد فلان چیز رو داشته باشم"
یادم میاد که سال اول راهنمایی کتاب راز رو از یکی از دوستانم قرض گرفتم و خوندم. بعد از خوندن کتاب توی یه سررسید تمام چیزهایی که اون زمان دلم می خواست داشته باشم رو نوشتم. نمی دونم چرا هیچوقت اون فهرست رو یادم نمیره ولی من بعد از چندسال اکثر اون چیزهایی که نوشته بودم رو داشتم. هر وقت کسی باهام درمورد قانون جذب حرف می زنه این فهرست میاد توی ذهنم. حتی وقتهایی که از چیزی عذاب می کشیدم وقتی درست بهش فکر کردم، دیدم اون خواسته خودم بوده یا من درست خواسته م رو واسه خودم ترسیم نکرده بودم. حالا دارم به خودم نگاه می کنم که به هر چی خواسته م رسیدم و اگر شکست خوردم یا در اون حدی که باید رشد نکردم تقصیر خودم بوده. من مسئولیت صد در صد همه چیز رو قبول می کنم. با اینکه سخته ولی قبولش می کنم و باهاش کنار میام. 
الان واسم زمان مهمیه، نمی دونم چرا ولی دوباره اون حس خواستن سراغم اومده و خیلی واضح میدونم که چی می خوام و می خوام چی داشته باشم، نمی دونم چطور ولی باید بهش برسم، قدم اول رو نمی دونم باید چطور بردارم، حتی نمی دونم باید چکار واسه رسیدن به اون خواسته ها انجام بدم ولی فقط چشمم به اون چیزیه که می خوام و میدونم که بهش می رسم... مطمئنم.‌‌‌‌.. شاید یکم کند باشم ولی بالاخره به اونجایی که باید باشم می رسم...
پ. ن:
این دوروز عملا به خوردن و خوابیدن و فیلم دیدن گذشت... باشد که کمی خودمان را تکان بدهیم... راستی امروز واسه خودم خورشت بادمجون درست کردم، خیلی خوشمزه بود، حقا که غذا می تونه به تنهایی مایه آرامش جان باشه...