هییییی گایز چه خبر؟ 

امیدوارم ستاره م روشن میشه بخونین منو، شایدم ازم ناامید شدین، دنبالم نمی کنید یا فحشم بدین و نخونید کلا، اگه می خونید اعلام حضور کنید و بگین که خوبین...

خودم که عالیم، خوشحالم که این مریضی تموم شد و چه بیماری پر اتفاقی بود برای من... واستون تعریف نکردم که... ولش کن اصلا...

درمورد این روزام بهتون بگم که دو هفته پیش با خواهری و خاله رفتیم بیرون... طی یه سری اتفاقا با سه نفر دیگه آشنا شدیم و این بود سرآغاز ایجاد اکیپی که کلا رو هواست... خاله با یکیشون رل زد که ماشالا اخلاق نداره، دائم سرچیزای بیخودی باهاش قهر می کنه و انتظار داره نازشو بکشه... خواهریم که متاهله و کلا فقط میگه و می خنده... من از همشون داغون ترم، چشمم اونی که همسنم بود رو گرفته بود ولی سومی سعی کرد بهم‌نزدیک شه... تو این دو هفته نشون داده دوستم داره ولی من که احساس نمونده برام. به چشم همون رفیقی نگاه می کنم بهش که بعد از چهارسال پیداش کردم و انقدر باهاش راحتم که می تونم تاریک ترین قسمتا رو بهش نشون بدم... البته هنوز زوده، باید بشناسمش... 

هفته پیش یه مسافرت یه روزه چن تایی باهم رفتیم از صب تا شب، یه جای بکر که چشمه ازش رد می شد و هواش عالی بود... بعدشم زدیم رفتیم کاشان، وای پسر چقدر دلم براش تنگ شده بود، انگار همونجایی بودم که می خواستم... البته زیاد نموندیم، تا شب برگشتیم خونه...

خواهری به شدت می خواد اکیپو بهم بریزه، درکش می کنم، به خاطر شرایط زندگیش راحت نیست و نمی تونه مث من و خاله پایه باشه و از طرفی دلشم نمیاد ما بریم و اون نباشه... هعی چی بگم؟ اینم می پاشه تا چن روز دیگه... مهم نیست همین که این روزا حالم خوبه اوکیم...

راستی علاوه بر مسافرت با اینا، پنج شنبه با خواهری و شوهرش و مامان و بچه ها رفتیم بیرون شهر، عصر رسیدیم شهرضا و شبو تو امامزاده ش اتاق گرفتیم، اتاق بغلیا همه پایه و باحال...

کل شبو فقط یه ساعت خوابیدم... صب زود پاشیدم و راه افتادیم سمت سمیرم، آبشار سمیرم خیلی قشنگه تا شبو اونجا بودیم، کلی آب بازی کردیم، واسه ناهار من ماکارونی درس کردم، همه چیز عالی بود، فقط سرد بود خیلی لرزیدم ولی آبشار، عاااالی بود... خیلی چسبید...

از خستگی شنبه رو کامل خواب بودم

دیروز ندا اومد خونمون، کلی حرف زدیم و گفتیم خندیدیم. شب هم ندا و مینا رو برداشتیم رفتیم پارک، خوش گذشت. 

خدایا امروز کلی کار دارم :) خدایا همیشه سرمون گرم باشه و خوش بگذره تا غم گذشته و روزای بد از دلمون بره :)

واااای بهتون نگفتم یه خواستگارم دارم، یبار دیدمش، خیلی پسر خوبی به نظر میرسه، از فامیلای دور بابامه... گفتم فعلا بیشتر آشنا بشیم ولی به نظرم هنوز خیلی زوده که به ازدواج فک کنم... تازه چهارماهه جدا شدم...