اومدم نقاشی بکشم که برقا رفت... منم اومد تو حیاط و کز کردم یه گوشه. کم کم چشمام عادت کرد به تاریکی، آسمون از زمین روشن تره و ستاره ها بیشتر شدن... یکیشون داره حرکت می کنه :)
آهنگ بارون سوگند رو پلی می کنم و بوی خاک نمزده و تنه درخت خیس خورده رو می کشم توی ریه هام... آرومم و مغزم خالیه ولی یه حفره خالی هنوز وسط سینمه، انگار که پشت دنده هام خالیه... سعی می کنم با نفسای عمیق پرش کنم ولی انگار باد پیچیده توی یه خونه قدیمی متروک که در و پنجره هاش کنده شده... دلم واسه بارون تنگ شده... دلم می خواد برم بیرون ولی نمی دونم کجا برم... بچه های خواهرمم هردو کرونا گرفتن، البته که خفیفن ولی خب چند روزه فقط دارم از پشت گوشی میدیدمشون، کوچیکه هی میگفت بیا پیشم... پیشی هم که نیست اذیتش کنیم خنده بنشونیم روی لبامون، بذار نباشه...
امروز تو باشگاه قشنگ دوساعت طول کشید تا برنامه مو تموم کنم، هفته مرگ بود واسم... اون تایمی که من بودم کلا سه نفر تو باشگاه بودیم، فاز گرفته بودن و آهنگای تتلو رو پخش کردن... بدم نیومد، حواسمو از درد پرت میکرد... وقتی زدم بیرون نزدیک ظهر بود و یهویی شلوغ شد، از فواید صب زود بیدار شدن :) وقتی رسیدم خونه انقدر بدنم له بود که حتی گرسنه م هم نبود، مامانم از خواب منو کشید بالا و تو همون تخت با چشمای بسته چن تا لقمه خوردم و دوباره افتادم... بیشتر از ۵ ساعت خوابیدم تا تونستم از جا پا شم... خوبه که خونه مرتبه و کاری ندارم...

 

پ.ن:

اینو دیشب نوشتم، وقتی برق اومد رفتم بیرون یه دوری زدم و نزدیک یازده اومدم خونه، کوچه ها شلوغ بود ولی خب تنهایی اذیت بودم، چقدر محتاج آدما شدم، من اینجوری نبودم، تنهایی خوش بودم ولیییی الان...

امروز هم کارخاصی نکردم، فقط از مادرم مراقبت کردم، یخچال رو رختم بیرون و تمیز کردم و رفتم دوش گرفتم، از صب تا الان شاید هفت هشت بار ظرف شستم، دستام از بین رفت... دیشب تا صبح خواب نوید رو دیدم، هی ازش فرار می کردم هی میومد دنبالم، هرجا که می رفتم، منم تو خواب گریه میکردم که چرا این نمیره از زندگیم بیرون. تا کی قراره خواب اینو ببینم؟

همسایمون چراغ های رنگی زیر درختشو خاموش کرد و رفت... منم برم بخوابم...