ساعت دوازده بود که از خواب بیدار شدم، برف حسابی باریده بود ولی خب در حال آب شدن بود. بلافاصله بعد بیدار شدنم خواهری زنگ زد و شوهرش اومد دنبالم. 
رفتیم خونشون، یجور شیرینی حلوایی خریده بودن که فکر کنم خراب شده بود چون وقتی خوردم کل بدن و حالم یجوری شد. چایی خوردیم و بعدشم ناهار، از توی اینستا کلی کلیپ خنده دار پیدا کردم و با هم دیدیم. 
بعدش هم زدیم از خونه بیرون، رفتیم ناژوون و از اونجا رفتیم سی و سه پل و کلا دو سه ساعتی در حال دور دور بودیم تا وقتی برگشتیم خونه، غروب بود. کل راهو چندتا ریمیکس طولانی گذاشتم تا گوش کنیم و لذت ببریم. خیلی حال داد.
خواهری رفت قیمه پخت و ماهم نشستیم پای تلویزیون تا فیلم خجالت نکش رو برای چندمین بار ببینیم. مادرم و خاله هام به مناسبت روز پدر از صبح رفته بودند خونه پدربزرگم. حدودای ۹ شب بود که رفتیم دنبالش و باهم اومدیم خونه خواهری. قیمه رو خوردیم و بعدشم نشستیم پای فیلم زن بدلی، قدیمی بود ولی حال داد.
نزدیک دوازده بود که اومدیم خونه، توی راه برف ریز میومد و هوا عالی بود. 
لباسامو عوض کردم و یکم تو اینترنت بودم و خوابیدم. روز خوبی بود، چند بار بهش فکر کردم ولی دیگه هیچ حسی بهش ندارم، لعنت بهت با اون عشقی که بهت داشتم چیکار کردی؟
پی نوشت: الان فرداشه :)