دوباره من اومدم تو حیاط دلم هوس نوشتن کرد :) انقدر سکوته قشنگیه که نگو... همسایه دیوار به دیوارمون هم داره روی درختاش رو آبپاشی می کنه، صدای برخورد آب با برگها و شاخه ها خیلی قشنگه... روال هر شبشه، منم میام میشینم بهش گوش می دم، بعد چن تا چراغ رنگی،آبی و صورتی و سفید که اطراف باغچه ش هست رو روشن می کنه، چون پایه های چراغ کوتاهه نور از داخل درخت به نظر می رسه، بعدشم می شینه توی حیاط و یکی دونخ سیگار می کشه و میره می خوابه... هوا خنکه و یه نسیم با بوی ترکیبی آب و خاک تا ته مغزو صفا میده... زیاد توضیح میدم مگه نه؟

امروز خواهری گفت بیا بریم پیاده روی، تو غروب کیف میده، منم گفتم اوکی ولی مینا نباشه، اومد خونمون مینا زنگ زد. خواهری گفت می خوام برم پیاده روی و اونم گفت منم میام، تا اینو شنیدم یه نگاه خیلی عصبانی به خواهرم انداختم... قطع کرده بود و بهش پیام داده بود میام دنبالت ولی الی نفهمه، یهویی بیا تو عمل انجام شده قرار بگیره، مینا هم گفته بود اگه الی اذیته من نمیام... یهو گوشیو داد دستم گفت عاره مینا ناراحت شده که تو چپ چپ به من نگاه کردی، پیاما رو که دیدم چن تا مشت و لگد حواله ش کردم. میخواد منو دیوار کوتاه کنه دوباره، واسه کم کردن ارتباطش با مینا... خواهر بزرگتر با پونزده سال فاصله سنی واسه مدیریت روابطش منو میندازه وسط... خدایا منو انگور کن...

رفتیم دنبالشون دیدم ندا هم اونجاست، دیشب و ظهر می خواست با من باشه ولی پیچوندمش، می خوام روابطمو با این خونواده حذف کنم... دیدم ناراحت بود و مثلا می خواست به روی خودش نیاره که قهر کرده :/ اونم به زور کشوندمش آوردمش، رفتیم یکم قدم زدیم و دوتا چایی خوردیم و برگشتیم خونه، حدودا هشت و نیم بود.

بعدش دوباره رفتیم کاروان دیدم، هم نزدیک خونمون هم لب خیابون... ندا اومد کنارم، دلم نمیاد دائم نه بهش بگم، نوجوونه و احساساتی... بعدش هم مادربزرگش اومد دستشو گرفتو برد... داشتیم توی خیابون راه می رفتیم دیدم نوید ایستاده جلوی یه موکب، چایی می خوره و کاروانو نگاه می کنه، معدم تیر کشید...

رفتیم خونه یکی از فامیلای پدری نذری آورده بود، خوردیم و دوباره زدیم بیرون، رفتیم هیئت تا ساعت یک، خواهری ساعت دوازده خودش رفت خونه منم تنهایی رفتم خونه...‌ تو هیئت با یه دختر ۱۲ یا ۱۳ ساله مچ شدم، کلی باهم حرف می زنیم، خیلی بامزه س، مثل خودم تو اون سن، چرت و پرت زیاد میگه منم پا به پاش پیش میرم، با مادربزرگشم حرف می زدیم... تروخدا حرف از کرونا نزنید!!!

 

 

دیشب خواهری هیئت نذری میداد، تو خونمون بسته بندی کردیم، خیلی حس خوبی داشت، ک و شوهرشم کمکون می کرد با بردارشوهرخواهری و یکی دیگه از اقوامشون... انقدر خسته شدم که فکر نکنم تا یه هفته اون آدم سابق بشم...

کلاس حسابداری و باشگاهم این هفته رو تعطیله... چقدر بد...

بچه ها من بعد از اون شکست بد بازم حس خوبی به بعضی مردا دارم، هرچند اسم ازدواج میاد حالم خیلی بد میشه و وحشتناک اعصابم بهم میریزه ولی نمی تونم‌مث بقیه بگم همه مردا یجورن و همشون فلانن و از همشون متنفرم... مطمئنا هم آدم خوب وجود داره هم آدم بد، تازه اون آدم بد واسه من ممکنه واسه یکی دیگه ایده آل باشه. خب منم دوباره از یکی دیگه خوشم اومده ولییی وقتی خواهرم گفت می شناسمش و واسه ازدواج کیس مناسبیه دوباره معدم تیر کشید و گفتم نظرم عوض شد... عصر آ واسم عکس یه پسر و فرستاد و گفت دنبال یه دختر واسه ازدواجه و من تو رو معرفی کردم، طرف مهندس برقه و تو کارخونه کار میکنه... می دونی حالم از کلمه خواستگار، شوهر، ازدواج، عقد، نامزدی و زندگی مشترک و تمام کلمات وابسته بهم می خوره... هنوز سه ماه نشده :(

امشب بعد از دیدن نوید به خواهری گفتم: به نظرت عجله نکردم، شاید اگه دو سه سال صبر میکردم آدم خوبی میشد... شاید فکر کرده من دست و پاش رو بستم و داشته باهام لجبازی می کرده و به مرور به تعادل میرسید...

گفت: مطمئن باش تغییری نمی کرد... نکنه پشیمون شدی؟

گفتم نه و دیگه ساکت شدم...

 

 

دلم می خواد فردا خونه رو تمیز کنم... اههه تو دهه محرم تمیز کردن خونه سخت میشه. یکاریش می کنم...