چی بگم عاخه دعوام می کنین از روزم تعریف کنم...

شبی که من نوید رو نبینم عید منه... چقدرم لاغر شده، منو از دور می بینه خودشو میگیره انگار من از دستش دادم... یه حس بدی کل وجودمو گرفته، حالم خوب نیست... سعی میکنم فقط اخمام تو هم نباشه که خونوادم نگن چته یا بداخلاقی... تو فکرم که میرم بهم گیر میدن... تو خونه هم که بند نمی شم... دلم پره داره سرریز می شه... دوست دارم به خودم اجازه بدم ناراحت باشه ولی اجازه نمی دم خودشو حبس کنه یا بخواد بخوره و بخوابه و دوباره چاق بشه...

یه تایمی روغن بدن بچه بعد از حمام می زدم به پوستم، یکی دوروز پیش دیدم ساق دستم رنگش یکم تیره تر شده و جوش ریخته... احتمالا به خاطر پارافین مایع باشه... منم رفتم یه برگ آلوئه ورا خریدم، ژلش رو جدا کردم و با یه کوچولو روغن نارگیل میکسش کردم... یه ژل کشدار به دست اومد، ریختمش توی کرم تیوپی که از قبل تموم کرده بودم، دو دفعه امتحان کردم، حسش فوق العاده ست... تیرگی پوستمم رفع شد...

دلم می خواد کتاب بخونم یا نقاشی کنم ولی توان تمرکز ندارم، فقط اینطرف اونطرفم، انگار می ترسم با خودم تنها باشم...

عاقا من خواب هام به واقعیت می پیونده... خواب دیدم این دوتا دوست ما رو به فنا میدن، تعبیرش به فردا نکشید... فقط باید از ندا دور بشم...

موهام‌خیسه، نشستم تو حیاط، باد خنک میوزه، پشت خونمون مسجده همه هیئتا میریزن توش، صدای همه چی قاطی شده بود و انگار بغل گوشم طبل می زدن... یهویی همه جا ساکت شد الان... صدای رفت و آمد آروم مردم و جیرجیرک ها قاطی شده...

عاقا جدی حالم خوب نیست، انگار دور قلبم میله های محافظ کشیدن و قلبم داره می ترکه... چراااا؟ چرا امشب انقدر حالم بده؟ امروز هیچ اتفاق بدی نیفتاده...