توی این هوای سرد بارونی واقعا هیچی به اندازه نوشتن نمی چسبه. دوست دارم فقط بنویسم حتی شده چرت و پرت...
امروز صبح چندبار از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم. خواب امروز واسم خیلی مزه داشت... مامانم به زور بیدارم کرد و واسم غذا آورد. لباسها رو روی بند پهن کردم، به ناخن هام بعد مدت ها رسیدم و بازهم اینستا گردی. انگار از اینستا سیر نمی شم...
تا ساعت سه خودم رو سرگرم کردم و بعد هم خواهری اومد دنبالم، لباسامو پوشیدم و راه افتادیم. هوا ابری بود و باد میومد. 
وقتی رفتیم تو مرکز مشاوره و با منشی صحبت کردیم فهمسدم واسه سه شنبه هفته بعد نوبت گرفتن، بی عرضه ها، الکی منو کشوندن تا اونجا... وقتی داشتیم بیرون میومدیم دیدم نوید هم با مادرش رسید. اصلا نگاهش نکردم. رفت توی مرکز و منم سریع رفتم تو ماشین نشستم منتظر خواهری. وقتی اونم اومد گفت که انگاری اشتباه فهمیده بودن و با هم چندتایی فحش دادیم. 
دکتری که باید آزمایش مامانم رو نشونش میدادیم هم اونجا بود ولی وقتی سر زدیم، فهمیدیم مطبش بسته ست. 
رفتیم سراغ یه موبایلی که وقتی رفتم خطمو بگیرم فهمیدم کارمندش، خواهر دوست دوران مدرسه امه که به شدت دوستش داشتم. ازش خواستم واسم تغییر مالکیت گوشیم رو انجام بده. کد رو واسه شوهرم فرستادن ولی موقعی که بهش زنگ زد تا کد رو بگه، شوهرم گفت نمی خوام تغییر مالکیت رو انجام بدم. کلی آب شدم و زدم بیرون. بهش زنگ زدم خودم، حرف زدن باهاش واسم عذاب محض بود، فکر نمی کردم یه روزی انقدر ازش متنفر بشم. بهش گفتم چرا کد رو ندادی، گفت صبر کن نگران نباش، چندبار اصرار کردم و وقتی دیدم داره مسخره بازی درمیاره گوشی رو قطع کردم. دلم می خواد با یه ماشین سه بار از روش رد بشم...
بچه ها رو از خونمون برداشتیم و رفتیم خونه مینا دوستمون. مینا از خواهرم کوچیکتره و از من بزرگتر، ولی دخترش با خواهرزاده م همسن و هم کلاسیه. بچه ها بازی کردن و ماهم یکم حرف زدیم و مسخره بازی درآوردیم. خواهری با حرفاش اذیتم کرد و منم چند تا خشونت فیزیکی ریز روش انجام دادم. ساعت هفت و نیم شب بود که برگشتیم خونه...
وقتی رسیدیم مامانم ماکارونی درست کرده بود، با اشتها خوردیم و دورهم بودیم و توی گوشی هم گشتم تا ساعت یازده که شوهرخواهرم از سرکار برگشت و اومد خونمون و همگی با هم رفتن. 
یکم پیش مامانم نشستم و اومدم توی اتاق، ته و توی نت رو درآوردم و خطی که تو تمام دوران متاهلیم داشتم رو از گوشی درآوردم. دلم هوس کتاب کرده بود، چند صفحه ای از رمان من او را دوست داشتم، نوشته ی آنا گاوالدا رو خوندم، بهم چسبید.
بارون متوقف شده ولی من متوجه نشدم چه زمانی، سعی می کنم بخوابم، شب بخیر :)