امروز برعکس روزهای قبل حالم خوب بود و اتفاق خاصی نیفتاد، دوست ندارم از این چند روز حرف بزنم، هر روزش وحشتناک تر از روز قبل بوده. در همین حد بگم که الان تو پروسه طلاقم...
طلاق... چه کلمه وحشتناک و دلهره آوری، اسمش هم که میاد با ترس به اطرافم نگاه می کنم و دلم می خواد از اون فضا فرار کنم...
دوست دارم از الان به بعد رو بنویسم... 
امروز با انرژی و حال خوب بیدار شدم، هنوز بدنم کرخته و کل روز رو توی تخت بودم تقریبا. مامانم گفت ناهار چی درست کنم... منم که حسابی دلم هوس کتلت کرده بود. هنوز بعد دو هفته سرفه های عصبیم رو داشتم ولی امروز خبری ازشون نبود. خوابیدم و تو اینستا فقط کلیپهای خنده دار و متن های انگیزشی خوندم و سعی کردم فقط برای یک روز به هیچی فکر نکنم. مادرم رفته بود خرید و واسم یکم شکلات تلخ خریده بود، چندتاییشو خوردم. تایم ناهار هم که بعد از ده روز بالاخره تونستم دلی از عزا دربیارم. خیلی بهم چسبید. بعدش هم دوباره کلی وقت لم دادم توی اینستا. بعد از ظهر که شد بلند شدم و بعد مدتها رفتم حمام، شاید یک ساعت و نیم فقط بدنم رو سابیدم، بعد هم که اومدم بیرون اتاقم که شتر با بارش توش گم میشد رو مرتب کردم. 
خواهری امشب تولد بچه جاریش بود، امیدوارم اونم بهش خوش بگذره.
واسه شام هم همون کتلت ها رو با کلی مخلفات نوش جان کردم، یه ایمیل قشنگ از یه دوست خوب به دستم رسید و بعدشم دوباره پای نت... 
چند روزیه نماز خوندن رو دوباره شروع کردم، حس خاصی بهم نمیده ولی خونوادم رو خیلی دلگرم کرده، خودم دوست نداشتم تو این تایم شروع کنم چون از این به بعد نماز بهم همون حس نگرانی و تپش قلب رو میده. باید برم نماز بخونم و سعی کنم یکم واسه آینده برنامه ریزی کنم تا به فردا فکر نکنم... 
فردا قراره بریم مشاوره تا بهمون مجوز بدن واسه طلاق توافقی، احمقانه ست... فکر دوباره دیدنش و کنارش نشستن حالم رو بد میکنه... فردا دوباره روز بدیه...