امروز حدودای ۹ بیدار شدم، یه دوش گرفتم و حسابی سرحال شدم. حالم خوبه ولی هنوز احتیاط می کنم، ظهر خواهرم با یه عالمه زردآلو رسید خونمون و بچه کوچیکه موندگار شد. نمی دونم چرا ولی با بچه کوچیکه که پسره و شیطون و چهار سالشه بیشتر از بچه بزرگه که دختره و به شدت آروم و هشت سالشه راه میام، همیشه هم با همدیگه تفاهم داریم. وقتی رسید حسابی کثیف بود، دستو صورتشو شستم، ناخن های دست و پاش رو هم کوتاه کردم و وقتی از تمیز بودنش مطمئن شدم ولش کردم. یه کاغذ و مداد دستش دادم و نشوندمش کنار خودم، فیلم های یوتیوب رو نگاه کردم و همزمان تمرین می کردم. چند صفحه ای کشیدم...

خسته که شدم رفتیم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدیم، از اینستا زنگ زدم به خواهری و از اینکه بچه نبود و یکم راحتی و آزادی داشت خوشحال بود... بچه م مظلوم :( تا قطع کردم و وقتی داشتم چرخ می زدم تو اینترنت، کنارم خوابش برد. مامان و بابام افتاده بودن به جون ایستگاه راه پله و داشتند مرتبش می کردند، ازش به عنوان انباری استفاده می کنیم. منم ظرفها رو شستم و لباس شستم و دوباره نشستم پای تمرین، آخریش هم این شد که عکسشو گراشتم، نسبت به اولین شکلی کشیدم این خیلی منو راضی کرد ولی هنوز قلقش دستم نیومده...

عنوانو بچه انتخاب کرد، تو کل این تایمم آویزونم بود، خیلی شیطون و چندشه ولی عاشقشم :) احتمالا یکم دیگه خواهری بیاد بریم پیاده روی... فعلا