کل دیشبو از شدت عطسه اصلا نخوابیدم. واسه همین صبح دیر بیدار شدم. وقتی بلند شدم احساس کردم حالم رو به بهبودی میره. هوا گرم بود و لذت بخش... 
چند دقیقه بیشتر از بیداریم نگذشته بود که زنگ زد. همینطور که داشت حرف می زد خدافزی کردم و قطع کردم حسابی خورد تو ذوقش. رفتم توی حال نشستم روی مبلی که آفتاب مستقیم بهش میخورد. زنگ زدم به خواهری و یکم حرف زدیم. قطع که کردم دیدم حیفه واقعا تو این روز خوب تو خونه بمونم. زنگ زدم به نوید، توی باغ بود... بهش گفتم حوصلم سررفته‌. 
اومد دنبالم و رفتیم ناژوون، شلوغ نبود زیاد. درحال گشت و گذار بودیم که برادرش رو دیدیم که با زن و بچش نشسته بودند. رفتیم کنارشون و یکم حرف زدیم و با هم رفتیم میدون اسب سواری. دخترشون می خواست یکم سواری کنه ولی سه دور بیشتر نرفت چون کمرش درد گرفت. 
اونها از ما جدا شدند و ما باز هم گشتیم. بعد هم رفتیم شیرموز پسته خوردیم و رفتیم سمت خونه. یکم سرد بودم. گفت اینطوری نباش، لجباز میشم و منم باهات مثل خودت رفتار می کنما... اصلا از این حرفش حس خاصی بهم دست نداد، این رابطه دیگه واسم ارزش سابق رو نداره، خیلی زود به آخرش رسیدم. 
می خواست بریم خونشون ولی نرفتم،‌ منو گذاشت خونه تا بره باغ. نمی تونستم خونه رو تحمل کنم. یکم سر خوردم رو گرم کردم، یکم با خواهری تلفنی حرف زدم، تو اتاقم کلی جیغ زدم و انقدر بیقراری کردم تا شب بهش پیام دادم. چندبار زنگ و کشمکش داشتیم تا اومد دنبالم و رفتیم بیرون. رفتیم جوجه خوردیم و بعدش یه تایم طولانی تو خیابونا چرخیدیم. دلم داشت از تو سینه درمیومد، توی معدم آشوب بود، مغزم حالتی مثل حادثه چرنوبیل داشت و زبونم دائم وول می خورد و دائم حرف میزدم. 
فکر میکردم می تونم فراموش کنم ولی به شدت کینه ایم، تموم حرف ها رو رفتارها زخم شده بود روی قلبم. نتونستم تحمل کنم و صبور باشم. متاسفم که نمیتونم آدم خوبی باشم و بمونم...
بعد کلی اینور اونور بالاخره خسته شدم و رفتیم خونشون. وقتی وارد شدم همه اونجا بودن. نشستم یه گوشه دور از همه. سرم گیج و منگ بود و زیاد چیزی متوجه نمیشدم، با اینکه گلوم خشک بود چاییمو نخوردم. یکم بعدش که خواهرش رفت پاشدم و نشستم کنارش و گفتم پاشو بریم. بلند شد منو رسوند خونه. دلم نمی خواست وارد خونه بشم... همون دم در کلی وقت وایسادم و اونم دلش نمیومد اینطوری ولم کنه. بالاخره طاقتش تموم شد اومد منو کشوند توی خونه، در رو بست و رفت. 
یه لیوان چای ماسالایی که امشب خریده بودم رو درست کردم و چسبیدم به شوفاژ تا لرز بدنم کمتر بشه... چرا دلم آروم نمیگیره؟ چرا نمی تونم به آرامش برسم؟ چرا همیشه انقدر بلاتکلیفم؟